Backache of Enroll in a roll-back | |
|
حق داشتی دخترک؛
حالا که تمام زندگیام شده شُرتکات و فرار، دلم تنگ میشود برای گریههای پشت این گِرَدیـِنت و دغدغههای فرار. میدانی، «جوان شدن» را گذاشتهام توی ویشلیستاَم؛ بالاتر از جراحی این خفقانهای بیانصاف و تمام آن کاغذ کوچولوهای پلاستیکی. تو که یادت نیست خُب؛ درخت انجیر پیری که تو باغ بود هم بهزور یادش میآید. آنوقتها را که تو زودتر فرار میکردی و من فکرهای پلید را از سرم بیرون میکردم و تو در حین دویدن سرخ میشدی و سین اِنکارِجـت میکرد! دمت گرم بود و پاینده. دمت گرم باد و پاینده. † حق داشتی دخترک ولی... جوان بودن، از نان شب واجبترست؛ مخصوصاً در بورس فلانهای بهادار. و من احمقانه فکر میکردم نانِ فرداشب از جوان بودن مهمترست. ایکاش میخندیدی لااقل؛ تا الآن دلم بیاید بخندم. † دیر شد ولی؛ تا آمدم بجنبم، بیدار شدم. ساعت ۷ و پنجاه و پنج دقیقه بود. بین شِیو و براش، براش را انتخاب کردم. وسط راه یادم افتاد، تو جا ماندهای؛ اما دیگر خیلی دیر شده بود. نه و پنجاه و پنج دقیقهی شب به خانه برگشتم. یادم افتاد تو جا ماندهای. یادم افتاد توی خانهی قبلیام جا ماندهای. |
1:00 AM |