True, False and lvalue, or Herald Tribune of a missed continet | |
|
احتمالاً حافظ، خیام و مولوی،
بعدشان شاملو و فروغ و حمید مصدق، و بعدها محسن نامجو، محمد اصفهانی، شادمهر عقیلی، شهرام شبپره، عبّاس قادری، آرمین 2afm و شاهین فلاکت و علی عبدالمالکی، و بعدترها فلانی و بهمانی همه، حداقل دقیقاً یک شب بهچشم خویشتن دیدهاند که And in the early morning light خیلی سادهتر از به همین سادگی. بعد اس.ام.اسهایشان را نگاه کردهاند و یادشان افتاده قبل از خواب با خیلیها خندیدهاند و آنگاه سعی کردهاند گور بابای grieve کرده و فقط به Keep Moving Forward فکر کنند و لبخند بزنند. تو هم، وقتی خیلی دیگر دور شده بودی، برگشتهای و داده زدهای که لعنت بر پدر و مادر کسی که هنوز بعد از n >> (4 \times 7 \pm 2) \times MAX_N شب، خواب ببیند و صبح بلافاصله بعد از بیدار شدن نرود دستشویی. □ □ رفتم پیش کشیش، به پیشنهاد تو - آنوقتها که هنوز نرفته بودی -. خواب بود، بیدارش کردم. خمیازه و لبخندش با «فرزند»گفتنش قاطی شد و رفت توی اتاقک. با «میشه یه سیگار بکشم» شروع کردم. سعی کرد «فرزند»گفتنش را با خمیازه و لبخند تلطیف کند و ... (یادم نیست گفت آره یا نه، ولی من روشن کردم). پرسیدم «از کجا باید شروع کنم؟» مهم نبود که فکر میکرد من دفعه اوّلمه، جوابش هم (یادم نیست، اما) مطمئناً حول «هر جوری راحتی»ِ من بوده - آخر آنوقت صبح کسی نبود که راحتی من بخواهد موجبات دیسکامفیچرش را پدید بیاورد. یکی دو تا سیگار کشیدم، همچنان ساکت بودم. راستش یادم رفته بود خروجیهای مغزم را بهزبانم بفرستم؛ دیفالتش هم که دستگاه گوارش بود احتمالاً -- معدهام سوخت. ... که در زدند. با سیگار روشن در را باز کردم - یعنی سیگارم را پشتم قایم کرده بودم. دختر جوانی بود که چندانهم معترف بهنظر نمیآمد. سلام کرد و خندید. آمد داخل و رفت یکی از ردیفهای جلو نشست و کتاب مقدّس را گرفت دستش. برگشتم و نشستم روبهروی اتاقک، طوری که ردیفهای جلو را هم بتوانم بدون تکاندادن گردن تحتنظر داشته باشم. دستم سوخت، یادم افتاد باید بعدی را روشن کنم. پرسیدم «بیداری پدر؟». جواب نداد. میدانستم اگر بیدار هم باشد جواب نخواهد داد - پدرها همیشه درمان را بهتر از پیشگیری میدانند. صبر کردم. دیسکامفیچر محض بود. مطمئن بودم سیرکمستنسای که باعث شده بود تو این پیشنهاد را به من بکنی، عمراً تویش پسری در ردیف جلو نداشته. حتی احتمالاً، یقیناً، پدری مهربانتر از خود خدا هم در را برایت باز کرده. بیدارش کردم برود سر جایش بخوابد. رویش نمیشد بپرسد هنوز اعتراف کردهام یا نه؛ مخصوصاً که قیافهام پریشانتر هم شده بود. لبخندش را که جمع کرد تا بپرسد، پریدم وسطش و پرسیدم «آمرزیده میشوم؟!». نگاهم کرد و گفت «ایمانت را ... [فلان]» و منتظر لبخندم شد. زدم بیرون. آنطرف یک کافه بود. همیشه آنطرف کلیساها یا کافههست یا نایت کلاب. خیابان برزخ وسط هم همیشه رانندگان سیبیلویی دارد که با سرعت صد و چند تا با ماشینهایی که حداکثر سرعتشان هشتادتاست، میرانند و همیشه دیرشان شده. نه خطکشی عابرپیاده، نه پلهوایی. آن وقتِ صبح پیرزنی هم پیدا نمیشد که به بهانهی رد کردنش از خیابان فرشتههایش را قرض بگیرم. متصدّیهای کافه یا نایتکلاب مربوطه، همیشه ساعت کاریشان دقیقاً برعکس کشیشهاست. این از بهدردبخورتین عواید جانبی تمدّنست که خوشبختانه از قرون وسطی به اینور هنوز راهحل چندجملهای برایش پیدا نشده. رفتم داخل و سلام کردم. میدانستم خیلی ضایعست که آدم وقتی وارد کافه میشود مثل غریبهها سلام کند - حتی اگر بخواهد فقط آدرس بپرسد. درحالیکه داشت دستمال سفیدش را توی لیوانهای بزرگ میکرد زیرچشمی براندازم کرد. آنقدر هیکلش درشت بود که مطمئن بودم توی هیچ اتاقکی جا نمیشود. نشستم پشت یکی از این صندلیهای رو به پیشخوان، از همانها که بکگراندِ لیوانها و بطریها در فُر اَت واقع میشوند و پشت سرت (در ساعات اوج مصرف) کلی ماچ و موچ بهراه میافتد. احتمالاً فهمیده بود خیلی داغونتر از آن هستم که بخواهم کامپلین بهراه بیاندازم از چیزی - خودش برایم یک شیرقهوه ریخت با دستمال کاغذی زیرش. میخواستم بپرسم «اینجا آدمها چهجوری اعتراف میکنند؟»، اما قبلش اطمینان حاصل پیدا کردم که خروجی مغزم به دستگاه گوارشم دایورت شده، نه زبانم. نگاهم کرد. طوری که انگار آنجا اضافی بودم - با اینکه میدانست پول شیرقهوه را دارم، و من هم مطمئن بودم که بعد از رفتن من هیچ گُه دیگری نخواهد خورد. شاید میترسید دپرشنم مسری باشد. پا شدم و با اعتماد به نفس کامل یک سکه در جوکباکس انداختم. جاز قدیمی آن مرتیکه سیاهپوست که آخرش هم نفهمیدم واقعاً داونست یا خیلی خوب داونها را میفهمد. مردک هنوز داشت زیر چشمی من را میپایید و لیوان خشک میکرد. همهچیز بهغایت چندشآور شده بود؛ البته خوبیاش این بود که اعترافاتم هم (حداقل برای یکی دو روز) یادم میرفت. که صدای زنگولهی در آمد و دختره آمد تو. راستش تازه داشتم میفهمید که تیکهی خوبی بود. البته اینرا حتماً مردک بهتر میفهمید. لیوانش را بلافاصله گذاشت زمین و رفرش شد. شاید هم کانتکست-سوئیچ. مهم این بود که من را سوئپ-آوت کرد شکر خدا. شیرقهوه سرد شده بود. البته من مشکلی نداشتم. شیرقهوه هم مشکلی نداشت. کشیش هم که هنوز خواب بود. مردکْ مشعوف و دختر از سر صبح پرفکتلی اَکامپلیشد. خستهتر از این بودم که ول کنم و بروم توی آلونک خودم (که خیلی هم دور نبود) و بچپم توی تخت. مطمئن بودم خوابم میبرد و وقتی بیدار شوم احتمالاً اوضاع بهتر میشود، اما آدم داون که «بهتر» نمیخواهد. لعنتی صندلیاش هم طوری نبود که بشود لم داد و در خلسهی نسبی @#$یید به هرچه مورد اعتراف است. تنها شده بودم باز. خواستم عکسبردای کنم از آن سیرکمستنس و ببرم بکوبونم توی صورت دکتر روانشناسم که گفته بود باید حضورم در محیطهای اجتماعی را بیشتر کنم. اما حسش نبود. از آن اوایل - میدانی که - بدم میآمد توی کافه بنشینم و چیزی جلویم نباشد و بترسم نکند طرف بیاید بپرسد «چیزی میل ندارین؟» و پشت سرش دختر و پسر داغ و لرزانی باشند که دنبال جا بگردند. اما خب، آن موقع مردک داشت گهای که هر چند سال یکبار اینقدر نطلبیده از آسمان میرسد را میخورد. ترجیح دادم (با اینکه به @%# مردک هم نبود که برگردم و لاس زدنش را ببینم) بر نگردم. دخترک باب دندان من نبود. باب دندان روانشناسم هم (که دستگاه گوارشش هم از من بهتر کار میکرد) هم نبود حتی. خوشحال بود یک جورهایی. میدانی که، خوشحال. از آنهایی که خوشحالی خودشان را خیلی استریل تا توی تخت هم میآورند. زدم بیرون. جلوتر ایستاده بودم که دیدم دختره هم زد بیرون. هنوز لبخند میزد. تنها شاهدهایی که میتوانستند بیان کنند چرا آنقدر زود کارشان تمام شد، قیافهی مردک توی کافه و گرمای بدن دخترک بود که هردوشان یا دستنیافتنی بودند یا حس دستیافتنشان نبود. کنار خیابان، چسبیده به نردهی مغازهها ایستادم تا از جلویم رد بشود. رد شد و لبخند زد. از آن «بچه جون»گونه هایش، یا جور دیگری، بههرحال پارتیکُلار نبود - کاملاً تمپلتبیسْد. دنبالش راه افتادم. پیچید توی یکی از این مغازههای ویمِن-آنلی. در خوشبینانهترین حالت میخواست ببیند آیا منتظرش میمانم یا نه؟. هه، مسخره بود؛ سالها بود که در بیش از سی و پنج درصد خوشبینی نبوده بودم - حتی وقتهایی که جملههای عاشقانهات با «همیشه» شروع میشد. مخصوصاً از وقتی دیگر جملههای عاشقانهات دیگر با «همیشه» شروع نمیشد. یادم نیست تلو تلو خوردم یا با تاکسی آمدم یا دوستی مرا دید و سوارم کرد. نه، این آخری که نبود، من هیچوقتی دوستی نداشتهام که بعد از دوستیمان هنوز حاضر باشد سوارم کند. بههرحال رسیدم خانه. افتادم توی تخت. با صدای زنگ یکی از همان شمارههای ناشناس بیدار شدم. حدس زدم حتماً قبل از خواب دوباره کل آدرس-بوک را پاک کردهام. جواب دادم. یکی بود که ادعا میکرد من را میشناسد و گفت که میخواهد برای کلیسا وبسایت طراحی کنم. گفت در فاز دوم پروژه میخواهد مردم بتوانند اعترافاتشان را در هر ساعت از شبانهروز ایمیل کنند. داشت سعی میکرد توجیهم کند که این کار چهقدر صواب معنوی دارد که کلی فحشش دادم. البته انگار یادم رفته بوده از دیشب خروجی مغزم را از دستگاه گوارش به زبانم برگردانم، چون معدهام بد سوخت. دستهایم اما تِرِدشان جدا بود. هنوز داشت اراجیف میبافت که گوشی را قطع کردم و سرم را توی بالش فرو بردم. هنوز هوا روشن بود. سعی کردم یادم بیاید ساعت باید حدودهای چند باشد. و اینکه صبح کجا رفتم. و بعد اینکه اعترافاتم چه بود. یادم آمد. سرم را بیشتر توی بالش فرو بردم و در همین حال دکمهی بالای گوشی را فشار دادم تا خاموش بشود. خوابیدم و عاجزانه دعا کردم که یا خواب تو را نبینم یا اگر دیدم قبل از بیدار شدن تو بروی و هیچچیز خوبتر از الآن نشود. □ □ علیالقاعده باید تا الآن بیدار شده باشم. سِمینود چراغ را روشن میکنم و جلوی آینهی دستشویی به تنگشدن مردمک چشمم خیره میشوم. چیزی توی سینک دستشویی گیر کرده. ریشهایم که آنقدر دراز نیستند. عقدههای کودکی و نوجوانی و میانسالیام را هم که چند روزی هست توی جوب سر خیابان تف میکنم. چند ساعتی طول میکشد؛ اما هر چه باشد، پایین میرود. |
12:26 AM |