when n \times O(1) is < O(n) | |
|
یک روز
خیلی «همینجوری»تر از سایر روزهای هفته، بهمحض بیدار شدن حس خودتخریبی آمد سراغم. از ترس اینکه مبادا تا شب توی تخت بمانم و مدام پشت تلفن ملتسمانه به مریدا و سالی و کلارا بگویم «من اگر مشاور بخواهیم، زنگ میزنم به هشتصدوهجده-ادوایزر»، زدم بیرون. کافه مثل همیشه بود - پر از احمقهای فابریکـاً مأیوسی مثل من؛ که از آمدن به کافه قصد خاصی نداشتند، مثل من؛ ولی بدشان هم نمیآمد اتفاق جدیدی اندکی به زندگی نکبتبارشان تغییر (ولو موضعی) بدهد، مثل من. نشستم پشت همان صندلی گرد پشت بار و آرنجهایم را تا کردم روی پیشخوان. سمت چپ را که نگاه کردم، پیئرلو را دیدم که بدجوری در هم بود. خواستم سر صحبت را باز کنم، یاد این افتادم که همیشه از کمپشتی موهایش رنج میبرد و این اواخر بدجوری تلاش میکرد موهای بلندش را در امتداد عرض سرش بکشاند تا خالیبودن وسطش دیده نشود. بدون مقدمه گفتم موهایش واقعاً خوب شدهاست و امکان ندارد یک غریبه بویی ببرد. راستش میخواستم غافلگیر بشود، که قبل از صحبت حتی با انگشت به شانهاش هم نزدم تا برگردد. سرش را از روی بازوهایش بلند کرد و برگشت نگاهم کرد. لبخند میزدم، یعنی «دوست من، روزهای سرد زمستان تمام خواهند شد». اما پیئرلو حتی توی چشمهایم هم زل نزد که بگوید نفرتست یا انزجار عمومی - فقط رفت. میدانستم یادش رفته پول لیوانش را حساب کند. به کافهچی گفتم مهمان من باشد. کافهچی نگاهم کرد. دیگر خبر خاصی نبود، مثل همیشه. توی راه که داشتم برمیگشتم، چشمم خورد به مطب یکی از این مشاورهای گلگلی که بکگراند تابلوشان قلب و دریا و جنگل و فلان است - بهمعنای خوشبختی. خواستم شمارهاش را حفظ کنم که به مریدا و سالی و کلارا معرفیاش کنم، یادم آمد خیلی وقت است حافظهام را از دست دادهام. رسیدم خانه و روی تخت ولو شدم. فکر کردم پیئرلو حتماً الآن دوباره رفته پیش یکی از رئیسههای چربزبان تا سفارش مهمان امشبش را بدهد. فکر کردم مریدا دارد تمرین میکند تا اگر دوباره زنگ زدم، چهجوری مشاورهام کند که هم توی ذوقم نخورد، هم اگر موفق شدم بتواند بهعنوان نمونهکار من را نشان رفقایش بدهد. فکر کردم سالی الآن سخت درگیر پروژهاش است و گوشیاش را خاموش کرده تا مبادا من دوباره... . فکر کردم مریدا الآن دارد توی خیابانهای شهر پرسه میزند تا بتواند بهخودش بقبولاند که فرهنگ زندگی شهری نیازمند هوشمندی اجتماعی زندگی کردن است - چیزی که من نداشتم و مریدا میدانست و بهروی خودش نمیآورد و من حالم بهمیخورد. حالم بههم خورد. از نگاههای مرتیکهی کافهچی. از قطر شکم مشاور که پول خودتخریبشدگی مردم را میگرفت و بیشتر میخورد و البته کاملاً شرافتمدانه مالیات و عوارض نوسازی مشتریانش را به دولت میداد. از پیئرلو که نمیداند اگر همان پول را صرف درمان سرش میکرد، شاید فرجی حاصل میشد. از خودم که نمیتوانم باور کنم، اگر پیئرلو این پول را صرف درمان سرش میکرد عمراً رئیسه و مِنوی سبزه و بلوندش اینقدر تحویلش نمیگرفتند. از اینکه چندین سال است حرفهای نخوابیدهام، صرفاً چون میترسم باز خواب ببینم و صبح بیدار شوم ببینم همهچیز تخریب شده، حتی خود من. از اینکه باز ببینم یک روز دیگر هم «همینجوری» گذشت، عین خود من. |
1:33 AM |