Earliest Mature Mind | |
|
مثل تمام چهل و دو سال گذشته، رأس هفت و چهل و پنج دقیقه سر ایستگاه حاضر شد.
تا هشت و پنج دقیقه که سر ایستگاه ماند و وقتی خبری از سرویس نشد ترسید نکند دیر کرده باشد. تا چهار و پانزده دقیقه ماند سر ایستگاه تا اگر سرویس برگشت، بپرسد که رئیس متوجه غیبت او شده یا نه. چهار و شانزده دقیقه [وقتی خبری از سرویس نشد] برگشت خانه و حدس زد حتماً آنروز هم تعطیل بوده. آخر خیلی وقت بود که دیگر نمیتوانست ایّام هفته را درست بهخاطر بیاورد و رویش هم نمیشد از پرستارها بپرسد. وقتی پرستارها پرسیدند «چرا زودتر برنگشتی؟» گفت «میترسیدم باز تنها نباشد». |
4:30 PM |