"And I died in a rainy afternoon in fall", picked the reviewer to put on backcover | |
|
خیلیوقت بود از سوزش معده رنج میبرد.
آنشب با صدای معدهاش از خواب بیدار شد. فکر کرد صدای معدهاش با بقیهی صداهای معدهها فرق دارد. فکر کرد احتمالاً خیلیها این صدا را دوست خواهند داشت. فکر کرد حتماً همهی دخترهایی که صدای معدهاش را - وقتی خواب بوده - شنیده بودند هم خوششان آمده. لبخندی زد و دوباره خوابید. صبح تصمیم گرفت اتوبیوگرافیاش را بنویسد. حرفهایی زیادی برای نوشتن داشت. حتی میتوانست دفعهی بعدی که خواست مهمانهایش را سرگرم کند، همهی نوشتهها را بدهد دستشان و خودش تمام تمرکزش را روی ژست قهوهخوردن رو کاناپه بگذارد. نوشت. تمام که شد، حس کرد خیلی بهتر از آن چیزی که انتظارش را داشته شده است. پیش هر ناشری که میرفت سعی میکرد تمام احساس و انگیزههایش را در برخورد اوّل مطرح کند -- اینها تنها نکات نانوشتهاش بود که صرفاً گذاشته بودشان برای جلب توجه ناشر. هر روز صبح تا عصر کارش شده بود مصاحبه با ناشرها. عصر، خاطرات همانروزش را (به انضمام حسش مبتنی بر درکنشدن توسط بورژواهای فرهنگی جامعه) به انتهای کتاب اضافه میکرد. و شب، فکر میکرد اگر اتوبیوگرافیاش فروش خوبی بکند، آدم معروفی میشود؛ و اگر آدم معروفی بشود، اتوبیوگرافیاش خوب فروش میکند. درد معدهاش هم بیشتر شده بود. با هر زحمتی که بود، میخوابید. هشتاد و شش سال پس از مرگش - وقتی هنوز هم معروف نشده بود - نوهاش دستنوشتهها را پیدا کرد؛ اما هیچ انگیزهای برای خواندنشان نداشت. مخصوصاً که در آخرین صفحهاش با حروف درشت نوشته بود «لعنت بر دکترهای معده». |
4:34 AM |