The open toilet of my two-third forgotten mind | |
|
طماع نیستم تانیا،
با این بالهای شکسته، تا دم در هم نمیشود رفت؛ [...] تو هم نیستی که لااقل بگویم در را ببندی! این است که در باز میماند و سرما میآید داخل و من سرما میخورم و ... سرما میخورم و دیگر هیچوقت بالهایـم در نمیآیند. هنوز میگویی طمّاعم؟ □ مرا در تخت کشتهاند؛ تابوهای سنگین، ارگاسمهای بیرنگ، خاکسترهای بیوزن توی هوا... صدای گلوله میآید، الئو، دارند تشویقـت میکنند، و این تویی، با (پر از) گلولههای تشویق حضار که پوکههایشان شبها – وقتی غلت میزنم – میرود توی کمرم؛ بیدارم میکنند، لعنت میفرستم نگاه میکنم خبری نیست جز خاکسترهای بیوزن توی هوا... باران هم نمیآید، فقط سرما هست؛ آنهم بهقدری که آدم چندشـش بشود... گلوله هم نمیبارد، فقط پوکه هست؛ آنهم بهقدری که آدم چندشـش بشود... نیستی، فقط فکرت هست؛ آنهم بهقدری که آدم چندشـش بشود... □ با آب سرد اصلاح میکنم، تیغ ِ کُند، آینهی بخار گرفته، دستهای لرزان... میدانی، زیبا میشوم! ولی کسی چیزی خرج نمیکند... اصلاح میکنم، عادت کردهام؛ و میگویم پستـست کسیکه برای انجام عادتهایش، از بقیه طلب کند... □ وزن میدهم به خاکستریهای بیوزن توی هوا؛ آنقدر که میرقصیم! محو میشوند - در بیوزنی! - ... □ شبها زود میخوابم، با قهرمانهای زنده و مردهام... اینجا همه دارند میروند همه، همه، همه. حتی بلیطفروش توی دکّههم دارد میرود، حتی صندلیهای ایستگاه، خطوط عابر پیاده، پلهای تاریک، معتادهای سیاه، ... حتی نان هم دارد میرود! و من نشستهام و چشم دوختهام... بلیط میخواسته انگار! هه... ... بدم میآید از کسی/چیزی که از مدل فاحشهاش گرانتر است و بیمصرفتر... □ □ □ با قهرمانهای کودکیام دوره میکنم پیریای ام را. میخندند! شاید چون «قهرمان پیری»ای ندارم که بهاش حسودی کنند. میخندند! □ دستشان را میگیرم، کنده میشود. دستِ کندهشدهشان میماند توی دستـم - در همین پیری – میخندند؛ دستِ کندهنشدهشان میلرزد، میخندند! میگذارم نگهاش دارند تا دست عروسکهای کودکیشان را بکشند. ... آخر عروسک کودکیای که دستـش کنده نشود یعنی عروسک کودکی نبوده... عقدههایی بوده، از جنس نرسیدن؛ مثل تو با دستهای نحیفـت که دلـم نمیآید بگیرمشان که از اوّل هم نکشیدمـشان... تا اینکه یکروز چسب از زیر بقلـت ریخت بیرون؛ فهمیدم دیشب باز اینها دعوایشان شده... از آن به بعد دیگر شبها قبل از خواب، دستهایم را محکم با طناب میبستم به کتفـم. من هیچوقت قهرمان کودکی خوبی برای تو نبودهام. □ □ □ رام کردن اسبهای وحشی سادهتر از رام کردن اسبهای اهلی است. و رام کردن اسبهای نیمه اهلی - سِمی اِستراکچرد – (آنهایی که نمیدانند هنوز وحشیاند، نمیخواهند باور کنند که دارند اهلی میشوند)، از همهی اینها سختتر... □ موهایـت ، آشفته، تمام تخت را پوشانده است... † بیدارت کردم که بگویم داری میروی؛ نعرههایـت خاموشست مثل تفالههای چای... باورت تلخ مثل تفالههای قهوه... موهایت اما آشوبناک تا اَسَف... آنقدر که همهی تخت را بپوشانند و تا صبح گرهشان بخورم... † بیدار نشو کسی را دار نمیزنند... † بیدار نشو من نمیترسم... † بیدار نشو غمهایـم دارند لابهلای موهایـت تابانیده میشوند - همچنان که گره میخورم – † بیدار نشو صبح که خاکـت کنند، کسی چیزی نمیفهمد... مردهشور را هم خودم حالیاش میکنم (... که احتمالاً این چیزها برایش خیلی چیز تازهای برایش نیست) . †† وصیت میکنم بعد از مرگـم قبرت را باز کنند و موهایـت را مثل امشب بتابانند تا همهی قبر را ، آشفته، بپوشاند... تا باورِ ِ تسلیمِ درد نزدیکمان کند. |
8:54 PM |