First, but not the least, bitter moon | |
|
تانیا، تانیا،
وادارم میکنی... مثل پدرژپتو که سالها بعد از مراسم نامزدی پینوکیو، تکه چوب گرد و بینیگونهای را دید و هوس کرد... □ تانیا، تانیا، وسوسهام میکنی... مثل پدرژپتو، وقتی توانست ارّه را صاف بگیرد توی دستشو بدون اینکه بلغزد، تا تهش را برود. بعد حس کند که پیر نیست و دلش میخواهد هنوز شرطبندی کند تا یا گرسنه بخوابد، یا با شکمی پر از کباب برّه... □ تانیا، تانیا، تا صبح بیدارم میگذاری... وقتی وسطش زنگ میخورَد و تو با لبخند میروی... تا صبح روی کاناپه رو به در با همان توهمات پنجاه و دو سال بیش یک سال مینشینم... و به پوچی پنجاه و یک سال پیش میرسم و پنجاه سال دیگر صبر میکنم تا یادم بیاید اسمت چه بود، تانیا. |
6:26 PM |