The story of swallowed ice cube and hot juice, and their relevant dreams | |
|
جفتمون احمقیم الئو،
جفتمون... اگه احمق نبودیم، تمام مجسمههای چوبیمون رو نمیفروختیم تا با پولش تراکتور بخریم و زمین بیلی رو شخم بزنیم. جفتمون احمقیم الئو، جفتمون... اگه احمق نبودیم، باید خیلی سادهتر از اینها صبحها صبحبهخیر میگفتیم. جفتمون احمقیم الئو، جفتمون... اگه احمق نبودیم، خیلی وقت پیش باید میمردیم. ... خیلی قبلتر از این که دوباره بخوایم بهدنیا بیایم. □ □ درست وقتی داشتم میخوابیدم، الیزا زنگ زد. گفت که دلـش تنگ شده و میخواسته حالم رو بپرسه. گفت که خیلی وقت بوده که میخواسته زنگ بزنه، اما هر بار یه مشکلی پیش میاومده. یه جورایی پیچوندمـش – فکر کنم نفهمید. خوابیدم. خواب دیدم درست وقتی داشتن میبردنم جهنم، الیزا دویاره زنگ زد. گفت که شاید من بتونم مشکلش رو حل کنم. گفت که حس کرده حتماً فقط منم که میتونم به حرفاش گوش بدم و براش نتیجهگیری کنم. تو راه به حرفاش گوش دادم، بعد بهش گفتم که بهتره حسابی فکر کنه. و رفتم. و دیگه زنگ نزد؛ حتی وقتی بیدار شدم. □ □ □ - تو بغل اون میخوابی یا اون بغل تو؟ - ... - ... - نمیدونم. □ □ فرشتهی بدی بود، خفهش کردم. درست وقتی داشت از قبر در میاومد... درست قبل از اینکه کامل از قبر در بیاد... |
1:58 AM |