Open in new tab | |
|
لَری که شبیه تراکتور میمونه؛
منم که بیزیام، تو ام که تازه اول تابستونی... آلیس که شبیه اینایی میمونه که ساعت کاریشون ۱۸ تا ۲۴ ـه، و از ۲۴ تا ۸ داره مییاد خونه و از ۸ تا ۱۸ بالشـش رو تو صورتش میچپونه تا خوابش ببره؛ منم که هیچوقت ماشین گیرم نمییاد برم اونطرفا؛ تو ام که میمونی و بد و بیراه نثار من و اوقات شرعی و غیرشرعی تابستون میکنی... لوییس هم که همهش فراموش میکنه؛ که چندبار بهش گفتم که وقتی زنگ میزنه به انسرینگ ماشین، اگه صدام غمگین بود سر به سرم نذاره؛ و اون میذاره! و من باور میکنم و اون میخنده... و من باور میکنم که دلم باید برای انسرینگ ماشین هم بسوزه؛ تو ام که فقط اس.ام.اس میزنی و وقتی دلیوریش دیر مییاد، به پاییز فکر میکنی... □ □ □ پیئر که مُرد، هیچ کسی یادش نبود اون وصیت کرده که قایقش رو بسوزنیم، یا بفروشیم یا باهاش تابوت بسازیم... پیئر که مُرد، همه ناراحت شدن، اما کسی چیزی یادش نمیاومد. نه از فرط ناراحتی؛ پیئر مرد خوبی بود. اما معمولاً کسی حرفاش رو جدی نمیگرفت. پیئر که مُرد، سر و کلّهی زن سومش پیدا شد. گفت که یادش اومده که پیئر میخواسته قایقش رو ببخشه به اون. ما باور نکردیم، اما چارهای هم نداشتیم. حتی مطمئن نبودیم که طرف واقعاً زنشه – فقط پیرلو میگفت که یه شب دیده با هم از کافه اومدن بیرون. پیئر که مُرد، قایقـش رو دادیم به زن سومش. اونم کمک کرد تا پیئر رو چال کنیم. زن سوم پیئر اما وصیتی نکرد؛ شاید چون مطمئن بود که همه ما فراموش کاریم. پیرلو اما یه بار گفت که زن سوم پیئر رو دیده که یه شب یکی دیگه رو سوار قایق کرده و داشته براش از مضرّات تابوت چوبی میگفته و میخندیده. □ □ به لوئیس گفتم؛ این پاییز که بیاد نه، پاییز بعدیش ... یا بهتر بگم زمستون بعدیش، قراره برم آلاسکا. گفتم شاید باز تنها برم؛ گفتم میخوام برم و از جاز و گرمای کافهها و جاز عکس بگیرم. گفتم که میخوام برم و فَن تمام دارلینگهای چشم خمار و بُویفِرِندهای چشم گشادشون بشم. بعد ازشون عکس بگیرم و پولدار شم. بعد پول بدم یکی بیاد از چشام – که شبیه هیچ کدوم نیست - عکس بگیره و برای تو بفرسته که باور کنی اینجا هنوز هوا سرده. لوئیس باور نمیکنه ولی؛ یه جوری میگه «ای ول» که چِندِشـم میشه –- درست عین الیزا وقتی قرار بود یه شب فرار کنیم و بعد زنگ زد که براشون مهمون اومده. یه جوری میگه «خوشبهحالت» که می ترسم. یاد بیعرضهبازیهام میافتم و اینکه چهقدر سادهلوحانه سعی میکردم خوشبهحال بودنم رو بندازم روشون. و همیشه گند میخورد. و همیشه میترسیدم. یه جوری میگه «امیدوارم همیشه و همهجا ...» که افسوس میخورم که تو این سرزمین نه سفارت آلاسکا داریم، نه امکان گرفتن مجوز حمل و استفاده از سلاحهای گرم و لذیذ. دیگه به لوئیس چیزی نمیگم؛ یا اگه بگم، باید چیزایی رو بگم که بتونم بعدش همراه باهاش بخندم. و بگم «بیمزه بود، نه؟»... |
12:34 PM |