The last time I married a wildcard | |
|
باید اسطوره بسازیم؛
تمام سربازهای این دیار حرفهایاند. آنقدر حرفهای که از هیچ کجایـشان نمیتوان غیرقابلپیشبینی بودن را انتظار داشت. حتی اگر دروغ بگویند. حتی اگر مثل غیرحرفهایها دروغ بگویند. باید قبل از خواب تلاش کنیم؛ سربازهایی هم هستند که لشکریان ما باهاشان نجنگیدهاند. سربازهایی که حرفهایگری در شان نفوذ نکرده؛ چه غنیمت جنگی بنامندشان، چه تهاجم فرهنگی بنامیمشان. باید چشمها را که بستیم یک لحظه تمرکز کنیم؛ فارغ از هر چه خستهگی و بلاست. ما که دور نیستیم. ما که دیر نیستیم. خدا ما را میبخشد؛ بخیل که نیست. حرفهای که نیست. □ □ □ باز پشت در ماندهام؛ این بار صدای پیانو نمیآید. گربه میخواند و مترسک، میان همهی هیاهوی مزرعه مطمئنـست از طبیعت بزرگتر شدهاست. میدانی که... □ دلم برایت تنگ شدهست. دووراک با بریل فرق دارد، اما با هر دو میتوان با چشمهای بسته در تاریکی راه رفت. خندهدار است؛ مثل نیامدن تو، مثل خوابدیدن من، مثل نامههای عاشقانهی اِنکُد شده، مثل نامههای عاشقانهی دیکُد شده... باور نمیکنی... سخت شدهست و دیرباز. از دیرباز. واژهها هم خوابشان میآید. شب است، خستهایم آخر؛ خستهگی تا عمق تختخوابمان هم نفوذ کرده. و ما همچنین میگردیم، غلت میزنیم و بر میگردیم... □ □ طلوع آفتاب ساعت شش و بیست و نه دقیقه غروب آفتاب ساعت شش و سیزده دقیقه از صبح بشینم و تا شب هی از نیامدنـت مرثیه بنویسم که آخرش چه؟! از صبح مینشیم و تا شب هی از نیامدنـت مرثیه مینویسم؛ آخر ندارد که... یعنی امیدوارم نداشته باشد؛ حتی اگر بیایی. □ □ میخوابم، بین همین خطوط خوابم میگیرد. تکیه میدهم به جایی و باور میکنم رفتهای. گفته بودم، رفتهای. و من هنوز میخوابم. هنوز خوب میخوابم. هنوز قبل از خواب باور میکنم رفتهای. □ جایی بین خطوط گیر افتادهام؛ دارم مینویسم و سعی میکنم بهیاد بیاورم که قرار بود بعدش چه بنویسم! جایی بین خطوط سوت میزنم؛ جایی بین خطوط فرار میکنم؛ جایی بین خطوط میخورم بهدیوار جایی بین خطوط رسماً تنگ میشوم. نفسـم بالا میآید؛ ولی تنگ است. شده برایت تا به حال؟ باید شده باشد. نه؟ مگر تو آن طرف خطوطی که تا به حال نشده؟ آری؟ مگر ان طرف خطوط هم تنگ است؟ لعنت به قبر گالیله و امثالهم که نمیفهمیدند اگر گرد باشد، همیشه، همهجا، تنگ خواهد بود. رو به دریا میایستم، خطـش گرد نیست! امیدوارم. □ □ □ میمیری و من دفنـت نمیکنم. حداقل حالا، حداقل برای همیشه. میمیری و من عمری بالای سرت بالای سر همهی مردم شهر بالای همهی قلهها میرقصم... باز هم، هنوز هم، میخواهی بمیری؟ □ □ بیدار میشوم و همهی عروسکهـای بچهگیام را بیدار میکنم. بهـشان میگویم که اِل رفته. میگویم که قرار نیست برگردد. میگویم که اگه قرار باشد هر بار که بیدار میشم، فقط یادِ اِل بیافتم، هیچوقت دلم نمیخواهد بخوابم. میخندند. یک [مُشت] لبخندِ عروسکـی. باورشان نمیشود که اِل قرار نیست برگردد. من نه اما. خوابهایم ولی، همه عروسکیند. □ □ پشت همهی کافههای فرانسه؛ پشت همهی دخترکهایی که با آخرین قلبشان – بدون شیلد – تمام معشوقهایشان را هِدشات میکنند؛ پشت همه سوزها و ناآرامیها؛ پشت همهی رفاهها، بقاها، ابزارها، طلسمها؛ بهت زدهام. گربه پشت پنجرهست هنوز. نگاهـم میکند. نگاهـش میکنم. اما فرق دارد. اما فرق دارد. این آخر خط نیست. مانده تا باران ببارد؛ آتشفشان، جنگ، غم، نومیدی. خاشاک. انسانـست دیگر، صد رحمت به کرم... □ □ پاهایم را [نه به یکباره، از آغاز] خوردهاند. ماندهام نگاه کنم یا دل ببندم. تنگ نیست، اما آدم دلـش میگیرد. خاک، سرد است. |
10:05 PM |