Don't write between the lines | |
|
فلامینو،
فلامینوی عزیز، فلامینوی احمق عزیز، فلامینوی احمق عزیز من، چند بار باید بهت بگویم که من از هر سکانس سهنفرهای که نفر سوم، نفر دوم را با همه نداشتههای (نه لزوماً) موعودش مجذوب کند و من مستأصل بمانم، متنفرم... استیصال از اینکه نه دلم میآید نفر دوم را بیدار کنم، نه کار و کاسبی آن یکی (سوم بود؟) را به هم بریزم. مینشینم کنجی و فحش میدهم بهتو که هنوز بعد از پانصد سال، درک نکردهای که آخر هفتهها را نباید اینقدر راحت به بیگاری تلف کرد. لعنت میفرستم؛ به تو که هنوز بعد از پانصد سال وقتی هر چیز پر زرق و برقی میبینی، همهی عادتها و غرایز من یادت میرود؛ به خودم که همیشه نفر اول هستم؛ به ... به همینها فعلاً. حداقل فعلاً. بیرون ایستادهام. قدم میزنم. تمام شد بیا. هنوز قدری از آخرهفته مانده. هنوز همهی مردم شهر نخوابیدهاند؛ دارند گرم میکنند خودش را برای خواب آخر هفته. هنوز برف روی خیابان ماسیده است. هنوز... هنوز همهی مردم شهر نخوابیدهاند؛ منتظر آخرین لحظههای آخر هفته هستند. لحظههایی که ممکنست چند هفته انتظار بطلبد. میدانی؛ راستش، فکر میکنم اگر دنیا در سه [نفر] میبایست خلاصه شود که این همه انگیزه و جایزهی آنی و آتی برای بقا نمیگذاشتند. حداقل فعلاً. □ گم میشوم. خودم را طوری بارآوردهام که وقتی گم شدم و رفتم روی اِستند بای، صاف برگردم خانه. نه آقا پلیس، نه خانم قرمز، نه فرشتهی آبی. صاف، خانه. باز هم اسمش را میگذاری گم شدن؟ □ □ پیری هم بد دردی شده. تا تقّـی به توقّـی میخورد، آدم یاد همهی ایمپِرفِکتنسهای زندگی میافتد. آدم پیر میشود. آدم پیرتر میشود. آدم آنقدر یاد ایمپِرفِکتنسهای زندگی میافتد که پاک بقیهی زندگی یادش میرود. پیری است دیگر؛ زندگی است دیگر. سوار تاکسی که میشوم، فکر میکنم که اول پیری بر من فائق میآید یا ایمپرفِکتها! مثل اینست که دو تا لاکپشت دیوسیرت با دندانهای خونآلود بیافتند دنبال آدم. میدانم خسته میشوم ولی؛ میخوابم. میدانم بخوابم میآیند میخورندم. مهم است کدام شان؟ روی دستانداز بیدار میشوم. از روی لاکپشت پریدهام. □ قرار بود پولهایـم را جمع کنم، بعد یکی از روزهای مهم برایـت پیانو بخرم. یکی از همان نهلزوماًچهارشنبه های نهلزوماًوسط یکی از همین ماههای دَرِپیت. قرار بود برایـت پیانو بخرم. یعنی بخرم که برایـت بزنم. بروی پشت سرم باغ را تماشا کنی و من سعی کنم اِسپِل دقیقـش را دوازدهانگشتی بزنم. ترسیدم بیدارت کنم؛ به سوت رضایت دادم. حداقل آن را میشود توی تخت، توی دل، زد. □ □ □ لعنتی! باز خوابیدهای. باز خوابیدهای فلامینو، درست وقتی که باید بیدار باشی. بیدارت نمیکنم. لعنتیماندنـت بهصرفهتر است. شک میکنم. بدترین جایش همین تردیدش هست. میمانم. میمانم. میمانم. خوابیدهای یقیناً؟ میگذارم تا صبح لعنتی بمانی. خودم را هم سرگرم نگه میدارم. تمام که نمیشوم؛ میشوم؟ میمانم. میمانم. ولی تمام نمیشوم؛ میشوم؟ میمانم. میمانم. میمانم؟ تمام میشوم. □ □ شک میکنم که هنوز دِویل دارد سرِ خدا کلاه میگذارد یا نه؟! نگاهـت میکنم. پاک خوابیدهای. هیچوقت توپـشان این طرفها نمیافتد. شرط میبندم. |
1:56 AM |