unscheduled me -- fess in native blindness | |
|
تمام گناههایـم را،
میچسبانم به در و دیوار - پونز، منگنه، چسب، تف- . شب که میشود اما، دلم برایشان میسوزد؛ سرد است آخر. میچسبانمشان به خودم؛ عذاب وجدان ندارم دیگر. گرم میشویم، من و گناههایم تا صبح از جزئیات میگوییم، میخندیم، گریه میکنیم، نزدیکهای صبح میخوابیم، ... صبح، من زود بلند میشویم، خوابیدهاند و آرام از بینشان میلولم و بیرون میآیم. ... عصر، بر که میگردم، باید از لابهلای درزهای اتاق - و کیفم- پیدایشان کنم؛ سردشان میشود آخر. □ □ □ خواب بچهگیهایم را دیدم بانو؛ تو عمودیتر بودی و من افقیتر... راستش دلم هم گرفت، نمیدانم کِی اما؛ بیدار که شدم، دیر شده بود؛ تو دوباره افقی شده بودی و من... ... انگیزهای برای عمودیشدن نداشتم. بانو، اینبار نوبت توست؛ هر چه آمد - به خوابـت- سهم من یادت نرود؛ حتی اگر سیاهلشکر بودم یا ترسیدی - آنقدر که یادت برود - ... میدانم، میدانم، یادت میرود، پشت این شیشههای خونی، پشت این دریچههای مردابی، همیشه لحظههایی هست، برای مبسوط شدن، روی باور استیصال و لمس خیس سکون، در باور یک خیرهگی... خیره... - آنقدر که یادت برود - - آنقدر که نتوانی بهیاد بیاوری، دیالوگ {قبل/بعد} از خوابت را - - آنقدر که بترسی، اگر بهیاد بیاوری، تمام تنـت بو بگیرد - - آنقدر که - ... بانو؟ □ □ با رویای رویای تسخیر تو میخوابم؛ میدانی، خیلیوقتـست که پریده است؛ (و من بهروی خودم نمیآورم) . □ شبها، من هستم و خستگیهای شبانه و تلاش برای بهیادآوردن همهی چیزهایی که قرار بود قبل از خواب بهشان فکر کنم. خوابـم میبَرَد اما. تلاشـم ولی، بینتیجه نبودهست؛ شاید میخواستهـم خوابـم ببرد. خوشبینانه، خوشبختانه... من... □ صبح میشود؛ بیآنکه نتیجهی تلاش من باشد. میبینی... هنوز هم در دنیا خداهای خوب هست؛ که کارهای عامالمنفعه برای خلق انجام بدهد. نفرینـش کنیم که جمعه و شنبه حالیـش نمیشود؟! □ خواب، شدهست بهانهای برای رفع خستگی... و خستگی، ابزاری برای خواب... تو، قبلاًها، همین بین همیشه میچرخیدی، شادی میکردی، و من آنقدر تماشایـت میکردم تا ... ابزار که نبودی، یقیناً. اما بهانه ... همم... نه احتمالاً... □ قطر زمین دارد زیاد میشود؛ میبینی که، داریم میمیریم... و نوزادانـمان، چیزی از قطر زمین کم نمیکنند. میبینی... فقط من خوابـم برده؛ و بیدار که بشوم، میبینم دورم دیوارههای چاه ساختهاند. تو همیشه دیوار خوبی بودی؛ گرچه من هیچوقت سعی نکردم از تو بالا بروم... پشتـت؟ هیچ وقت لازم نبوده بپرسم. اگر جالب بود، خودت بر میگشتی. مثل همین حالا... □ حوصلهم هم سر نمیرود. یادم میرود یعنی. بیزی شدهام، میدانی که! □ □ اما همهاش آخرین لحظهها، آخرین قطرهها، آخرین سرگیجهها، آخرین بُهتها، وقتی همه خوابند، و من هم، شاید ... آنوقتست که همهی بیزینِسـم میپَرَد. تمرکز میکنم، با گوشهایـم. صدا میآید. میمانم بپرسم «اینبار تویی؟» یا «باز تویی؟»؟ خوابـم میبرد. |
11:05 PM |