Bilingual folklore in the warm of a midnight cafe | |
|
هر خزندهای، وقتی که داره میخزه،
اگه به یه حباب ِ مهربون برسه - چه بخواد، چه نخواد - میره زیرش و - چه بخواد، چه نخواد - سرشُ میآره بالا تا همهی حبابُ نگاه کنه. بعد حبابه - چه بخواد، چه نخواد - پرت میشه بالا، بالاتر، بالاتر، تا جایی که اندازهی یه نقطه میشه به چشم خزنده و خزنده اندازهی یه الاکلنگ کوچولو میشه به چشم حباب مهربون. اما وقتی میآد پایین - کسی نمیدونه با چه هدفی - میافته روی خزنده؛ بعد یا حباب میترکه، یا خزنده له میشه... و بالطبع، اسم این رو نمیشه گذاشت یه هپی اِند... □ هر خزندهای، وقتی که داره میخزه، - حتی اگه چشماش رو هم ببنده - اگه به یه حباب مهربون برسه - چه بخواد، چه نخواد - ... ... و بالطبع، هپیاِند نبودن ماجرا شاید بهخاطر منصفانه نبودن قضیهست... □ هر خزندهای، اما دوست داره - یه بار هم که شده - یه حباب مهربون رو - حتی برای یه لحظه / در اوج - خوشحال کنه. بعد گردنـش رو تا انتها رو به بالا بچرخونه و ببینه که حبابه داره مییاد طرفش و بعد شروع کنه به توهم زدن، و توهم زدن، و توهم زدن... تا اینکه یا زیر همهی توهماتـش له بشه، یا توهماتـش تو صورتـش له بشن. و بالطبع، حتی اگه منصفانه نباشه، یا هپیاِند اما شور وهم رو - حتی برای یک پالس - تحریک میکنه... □ هر حبابی - اگه خودش رو مهربون حس کنه، چه از صمیم قلب، چه از صمیم مغز - دوست داره - حتی برای یک بار هم که شده - توسط یه موجود سادهدل - حتی برای یک پالس / یک اوج - پرواز کنه... بعد وقتی داره میره بالا به هیچچی فکر نکنه و وقتی داره میآد پایین، توهم بزنه که باز میره بالا، و اون موجود پایینی داره مهربونیـش رو باور میکنه... تا اینکه ... و بالطبع ... □ اما اگه حباب رو هوا بترکه، اون وقت یه هپیاِند واقعی اتفاق میافته و همهی توهمات - در اوج / در اوج - موندگار میشن. حتی شاید، یه اسطورهی یهنفره هم شکل بگیره. یه اسطوره که باعث بشه دیگه هیچ خزندهای نخزه، یا هیچ حبابی فکر هبوط به سرش نزنه... |
9:21 AM |