Acheilia's crimson whistles, with love from FA | |
|
بیا با من برقص.
ببین، دیگه نمیترسم! آهای، با تو هستم دوست من. حالا نوبت توئه. یا بترس، یا تفنگـت رو بذار زیر پاهات. بالا، بالا، بالاتر! با من برقص. هنوز اینجا سرده. یعنی نوبت آتیشـه. تنگ غروب گذشته. ماهیها تو یخچالـن، تو دریا، تو فِر. اما تو فقط اینجایی، نه تو دریا، نه تو فر. بیدار شو، بیدار شو! برقص. لزومی نداره تا ته اتاق بری تا برسی به دیوار. بعد در دو بعد گسترش پیدا کنی و اسمـش رو بذاری زندان. برای رقصیدن، یه استوانه هم کافیه. من... من؟ من نگات میکنم. استوانهی خالی که رقصیدن نداره. حیف که من و تو، بدون استوانه هم بلدیم برقصیم. و این اوج بینظمیـه؛ وقتی قراره ما پایهگذار رقصهای کوپل بدون اسلحه باشیم. ما... ما؟ ما. □ □ □ خواب مزرعه میبینم. مترسک برای گندمها یک قهرمان واقعی است؛ گندمها برای مترسک نیز. هه، استثمار! کلاغ پیر خواب میبیند، شکست کُمُن وقتیست که کلاغی پیش پای مترسک بمیرد. آنوقت هیچکس باور نمیکند، مترسک را نباید تشویق کرد. خواب مزرعه میبینم و همهچیز روی سایلنت میگذرد؛ جز غروب آفتاب که لای گندمها گم میشود و گندمهایی که لای پیانو. همان بهتر که هیچکس نمیداند مترسک بلدست پیانو بزند یا نه. □ □ مزرعه هم تمام میشود. دلم برای عکسهایـم تنگ میشود. ما تصنعی نیستیم. ما (هم) میمیریم. □ با بیل زدن تو این مزرعه، نه کسی تا حالا پیانیست شده، نه کابوی، نه حتی بیلزن حرفهای. درخت نون هم اگه میشد کاشت، باز باس واسهاش بیل میزدیم. □ □ لود میشی؛ من نشستهم و با کمر خمیده نگات میکنم. از بالا تا پایین لود میشی؛ بعد اُتو ریسایز میشی و بعد من میبندمت. □ □ □ هنوز هم دستهایم، ... هنوز هم سرم میان دستهایم جا میشود؛ وقتی انگشتانـم را تا انتها کشیده نگاه میدارم. و میترسم، و دستانم میترسند و بازتر میشوند و سرم میترسد و بیشتر جایش میشود... و تو هنوز آنجا ایستادهای و داری دورتر میشوی؛ شاید داری بالا میروی، که دستهایم، بزرگتر و سرم، کوچکتر میشوند به چشم تو... □ □ □ احمقانهتر از آنست که «زیرو سام» باشد. اما هست؛ حتی وقتی تو خوشبختی و من، خوشبختترین... حتی وقتی میفهمم تو خوشبختترینی و خوشبخت میمانم... حتی وقتی میفهمم تو خوشبختترینی و خوشبختترین میمانم... با اینکه فرسنگها سال نوری دوری؛ با اینکه فرسنگها سال دوری؛ ... اما من هر شب خواب میبینم، ما نزدیکیم و صرفاً خوشبختتر. □ □ □ شب میشه و بر میگردیم خونه. هنوز آلفرد از من ترسناکتره. و من از اریک بهدردبخورتر! اینا رو مردم میگن؛ و ولگردهای خمار هم تأیید میکنن! □ شب میشه و زودتر از اینکه بجنبیم میرسیم خونه؛ تف به روح هرچی نوامبر ناخواستهس، تف به روح هرچی جمعهی لاشیـه، تف به روع هرچی اِستَکِ متناهیـه که از همهی اِستکهای نامتناهی بیشتر کِش مییاد. از وقتی گند خورده تو همهچی، دیگه آدم حتی اگه بخواد هم نمیتونه بفهمه کِی شب میشه... نصفهشب پا میشی، میبینی شبه. نگاه به ساعت میکنی، میبینی عمراً اگه شب باشه. یه غلت میزنی، میبینی اس.ام.اس رسیده که بدجوری شبه. کَلِندر رو ریویو میکنی میبینی تا شب خیلی باید مونده باشه. آرزو میکنی خوابـت ببره، یادت مییاد اگه شب نباشه، میره بهـت. این وسط خودت هم گیر میکنی که نکنه دوباره داری خواب میبینی آیا، که خواب میبینی. و وقتی برای آخرین بار بیدار میشی، برات تنها چیزی که مهم نیست شب بودنه. شبِ چیچیـم بهخیر؟ بهخدا اگه پشت در اتاقم هم بزنم «بهجای مرتب کردن اتاق، فقط بیدارم کنین»، فردا صبح یه هفته عزای عمومی میشه و من باز خواب میمونم. شبِ خودت بهخیر. □ بیدار میشم و تمنا میکنم که شب باشه. شبه. میدونم آرزوی من نبوده، شاید باز توی تخمین زدنم گند زدم. میخوابم و میدونم وقتی بیدار شم صبح شده. تو خواب تمنا میکنم. یکی میندازدم بیرون. صبح شده اینجا. میخوابم و تمنا میکنم. شبه هنوز اونجا. □ □ □ سپتامبر، پَر. اکتبر، پَر. نوامبر، پَر؟ نوامبر که پر نداره؛ فقط وقتی تموم میشه که حس میکند چهقدر یازده ماه انتظار زیاده... □ گریهم میگیره. نوامبر مگه چن روزه که نصفش بخواد گذشته باشه؟ میشنوی. سالهاست که نه قهوه خوردم، نه دود، نه کتک. گریهم میگیره و بیست سال دیگه هم به همین خرفتی میگذره. اگه میخواست حماسه بشه، تا حالا باید یا زن گرفته بودم، یا زیر یکی از همین تریلیها له شده بودم. لطفاً پس از شنیدن صدای بوق (شما) (هم) گریه کنید. □ تا بیایم اینیشیالایزش کنیم، سه روزش گذشته؛ چهار روزشم که یا یکشنبهست یا جمعه؛ سه روز آخرش هم میره واسه دیستراکشن؛ یه هفتهش هم که پـِرت لاعلاج قضیهست، یا قرص یا بیخیالی؛ هشت روزشم که بخوای نخوای، خوابی؛ ... خلاصه اینکه نوامبر اکچوالی یه روزش اِو یلبلـه؛ که اونـم دیروز بود و تو - حتی با اینکه از فاصلهی ماکروسکوپی دیدیم - یادت رفت زنگ بزنی و تبریک بگی... □ □ □ نگاه کن دوست من؛ خوشبختی در همین نیموجبی ماست. دستـت را که بلند کنی، بعد بچرخی و نگویی «امسال که بگذرد، نه، انشاءالله سال آینده ...» حسـش میکنی. شبِ من هم بهخیر! □ خوشبختی از رو دیوار، پر میکشه تو کوچه... □ خوشبختی در یکقدمیست؛ فقط حیف که ما از رویـش پریدهایم. حیف که فقط ما از رویـش پریدهایم. یادمان باشد... باز پای تی وی خوابم میبرد بیدار میشوم و یادم میافتد باید هرچه زودتر بخوابم؛ این آخر خط است. فردا صبح خواب میمانم، وگرنه. روی تخت، زیر تخت... باز جا مانده -- اگر گم نشده باشد، خوشبختی... □ خوابم بردهست؛ خسته بودهام حتماً. و خوشبخت؛ لای یکی از همین «من خوشبخت هستم»های زیرپوستی. لای یکی از همین شبهای عمیق خوشبختی، ... وقتی که خواب بودم... خستهبودهام حتماً... □ □ □ گم شدن در جنگل که پستی نمیخواهد؛ کافیست یکی از همان حرفهایهایـش را سفارش بدهی - با رنگ، سایز و عمق دلخواه - بعد اوقات فراغتـت بروی و دعا کنی که باران بیاید تا ردت را کفتارها هم گم کنند... گم شدن کف اقیانوس که هنرمندی نمیخواهد؛ میشینی دعا میکنی تا گریهات بگیرد و هر هزار و هشتصد سال یکبار، یک کشتی رویـت غرق شود - تا تنها نمانی و بیشتر گریهت نگیرد - بعد آن زیر داد میزنی و دعا میکنی که حبابهایـت تا بالا دوام بیارند و بغضشان نترکد... گم شدن در همین زندگی سه در چهار که انزجار نمیخواهد؛ جواب تمام پیشنهادها، بله میشود؛ جواب تمام اس.ام.اس ها، می تو؛ همهی ولخرجیها را دایورت میکنی به اقتضا؛ همهی شکستها را روی اسکرولبار نصب میکنی؛ آخر سر هم با توکل به رحمت الهی، همهچیز را بررسی میکنی تا مطمئن بشوی، کلید نه زیر گلدان است، نه توی صندوق پست... |
2:12 AM |