BDSM as a discomfort -- Yet another yet | |
|
میخواستم سوپراستار بشوم؛
از همینهایی که آویزانـشان میکنند روی دیوار و بچه های محل - و مخصوصاً جیافهای گذشته، حال و آیندهشان - باهاشان بوی گردوی پودر شده میگیرند: « ... - حداقل زمان اصلاح: ۳ دقیقه با تیغ، ۱۲ دقیقه با ماشین - سابقهی حراستی: یکبار در پاییز - حداکثر سرعت رانندگی: ۱۴۰ کیلومتر در ساعت - رکورد پیادهروی یکریز: کمی بیشتر از میانگین - تعداد بخیههای خورده شده: صفر - حداکثر میسدکال روزانه: ۸۹ در تابستان - حداکثر زمان بیخوابی مداوم: ۳۰ ساعت - حداکثر زمان خواب مداوم: ۱۶ ساعت - تعداد عکسهای گرفته: هفدههزار - متوسط سِلفستیزفکشن: فلوئِنت - بیشینهی دفعات نارسیزیسم روزانه: 4 در زمستان ... » کافی نیست؟ □ □ میخواستم سوپراستار بشوم؛ از همینهایی که تبدیل میشوند به افتخار و قند توی دل ننه بابا - و اقوام درجه فلان - ـشان آب میشود وقتی روی جلد در پیتترین سوپرستارفایندرها جملهی قصاری ازشان میبینند... ... که تو آمدی. البته خیلی هم ربطی نداشت؛ نمیآمدی هم همین بود، بودی هم همین، رفتی هم. اما اگر صبر میکردی سوپراستار بشم، قول میدادم جملهی قصارم چیزی راجع به تو باشد؛ چیزی که تو را هم سوپراستار کند پیش بچههای محل - و جیافهای گذشته، حال و آیندهشان - گرچه ممکن بود ننه بابایت فحشـم بدهند. □ □ زیگ هم تأیید کرد، هیچ ریشهای در بچهگیام ندارد. آن موقعها نه تو بودی، نه جای خالیات، نه گینـِزی که بتوان ازش به رکورد بودن روزمرگیها ایمان آورد. آن موقعها رکورد خیالی تیلههای بچههای محل دست همسایههای خیالیای بود که سوپراستارفایندرها، خیلی زود، دزدیده بودندشان. جیافها شبها خوابشان را میدیدند و بیافها انگیزه. آن موقعها چیزی مثل خدا، - که همیشه یادم میرفت به ناخودآگاهـم دایورتـش کنم - شبها بذر ِ انگیزه روی تختم میپاشید. سوپراستارشدن ِ تیلهای را دوست نداشتم آخر؛ به اقتدار خدایم لطمه میزد. □ □ هنوز هم بساط همین است. موازی با وظایف شرعیام - که وقتی سوپراستار شدم، از اینها به عنوان فشارهای اجتماعی وارده بر هر سوپراستار مستقلی یاد خواهم کرد - خواب میبینم. گرچه الآن کار سختتر شدهاست، باید دنبالهی جملهی قصار جدیدی بگردم؛ چیزی که بتوان با آن، سر ننه بابای من، و تو، و جیافهای بیافهای محل، همزمان شیره مالید... و قند توی دل تو آب بشود، بدون اینکه گردوهای بقیه را پودر بکنی و گناهشان بیافتد گردن من. |
1:37 AM |
Minor Greedy Steps | |
|
اسپری حشرهکش داره تموم میشه؛
اما من هنوز کاملاً وارد اتاقم نشدهم. میترسم؛ یکی بدون اینکه یقهـم رو بگیره، میگه «هِی یو...»... میترسم؛ به حرفاش ادامه میده. میترسم؛ شرط میبندم چشمـای منُ تو اون یه میلیونتا جمعیت پیدا نمیکنه. پشهها منُ میخورن؛ روی اینترنت کلیک میکنم؛ مرتیکه هنوز داره میگه «هِی یو...»؛ من تو این فکرم که آخرش، تو زودتر از دیدهشدن روزمره خسته میشی یا دانشگاه زودتر از چرخیدنهای نود درجهی روزمرهی من. اسپری حشرهکش آخرین تلاشـش رو میکنه؛ مستقیم تو چشمـای پشهـه... یارو هنوز میگه «هِی یو...» و به نصیحتهای خودش برای یه میلیونتا دوم شخص مفرد ادامه میده؛ من (هم) گوش میدم؛ پشهـه چشماشُ میگیره و در میره؛ من گوش (هم) میدم؛ یارو با آخرین لحن حرفهایـش میگه «هِی یو...»؛ یه «هِی یو...» انگار مخاطبـش یه مشت بُزـَن که اشک رو به جرعه ترجیه میدن... دلم براش میسوزه -- نمیدونه هرشب این آخرین شغل من قبل از بیکاری تا صبحـه... □ □ □ دلم میگیرد. یک قدم مانده به تسخیر تمام دنیا دلم میگیرد که نکند تو، توی آن یک قدم نباشی. □ دنیا تسخیر شدنیـست؛ خواهد بود؛ رام؛ اهلی؛ با طعم نسکافه و کیک کشمشی... □ دنیا تمام میشود. این هزارمین باریـست که دنیا تمام میشود؛ و تو همان دفعهی اوّلـش رفته بودهای. □ □ □ وقتی مادمازل میگه «بونژوغ» رو با غَین مینویسن، نه با غِین؛ یعنی حتماً یهچیزی میدونه... وقتی مادمازل موقع گفتن «اِتُموا»، چشماش رو میبنده؛ یعنی قبلاً یه چیزی میدونسته... وقتی مادمازل آخرین جملهش رو فارسی میگه که من بفهمم؛ یعنی قراره من یه چیزی بدونم... □ □ □ میشینم لب طاقچه و نصف صورتمو میچسبونم به شیشه. پنجره رو باز میکنم. پام رو لبهی پنجره تلوتلو میخوره. یه ذره از بارون مییاد تو. یه ذره از بارونم میریزه بیرون. نمیدونم. بقیهشم حتماً میریزه تو فاضلاب سر پشت بوم؛ اگه خدا، گدا نشه... آخرین باری که سردت شد رو کاملاً یادمه. سردت شده بود. و این صرفاً برای من معنی بیعرضهگی میداد. آخرش رو یادم نیست؛ یه روز که خیلی عصبانی بودم فراموشش کردم. اما الآن حتی یادم نیست که از دست تو عصبانی بودم یا خودم، که بتونم حدس بزنم... بارون بند مییاد. مییام توی اتاق. برای خوابیدن لازم نیست آدم سعی کنه چیزی رو به یاد بیاره. برای خوابیدن لازم نیست آدم سعی کنه چیزی رو فراموش کنه؛ جز شببهخیرگفتن به تو... □ □ □ آخرین افسانهی فولکور همهی تمدّنهای منقرض شده احتمالاً با یه همچین چیزی تموم میشه: قهرمان قصهی ما، |
1:41 AM |