Very kilo -- The black bright side of the blue orange juice | |
|
«خُب...»
باید با یه «خُب» شروع شه. چون الآن همهچی تموم شده. چون خودم با چشای خودم دیدم جنگ تموم شد ولی هیچکی زنده نمونده تا ازش بپرسم کی پیروز شده. من فرماندهی بدی هستم. من پسر بدی هستم. □ فرماندهی دشمن زندهست. شرط میبندم. دود سیگارش معلومه. تازه بوشم مییاد. میدونم اگه برم پیشش، قبل از اینکه بخواد بکُشَتَم، بهم یه سیگار تعارف میکنه. و بعد اونقدر تو چشام زل میزنه، تا رادیو نتیجهی جنگ رو اعلام کنه. دودش تموم شده ولی بوش هنوز هست. □ پاهاشو انداخته رو هم و کلاهشو گذاشته رو چشماش. آدمی که تو ترک باشه و بوی دود بهش بخوره، همهچیز یادش میره؛ حتی اسلحهش. وجدانم بهم میگه با دستام خفهش کنم. یه قهرمان ملّی که با دست خالی فرماندهی دشمن رو خفه کرده... هه. یه قهرمان واقعی ِ در حال ترک. رو میزش اثری از سیگار نیست. شاید تو جیباشه. شایدم مثل بقیهی چیزایی که نباید به دست من بیافته، قایمش کرده. یا شاید تموم شده. امّا همیشه جاهایی که هیچچیز خاصی برای اتفاق افتادن نیست، معجزه احتمال وقوعش بالاتره. بیدار میشه. امیدوارم نفهمه که نمیدونم من بیدارش کردم یا خودش بیدار شده. دستاش باد میکنه. انگشتاش خیلی کلفته. یه قهرمان ملّی که آخرین سیگارش رو با خیال راحت کشیده و بعد فرماندهی دشمنش رو کشته، خود ِ قهرمانه. اینو میشه تو چشاش خوند. امیدوارم اینو نتونه تو چشام بخونه. امیدوارم نتونه تو چشام، چشای خودشو ببینه. چشامو میبندم. □ شرط میبندم داره نگام میکنه. آدمی که تو ترک باشه و بوی دود بهش بخوره، حتی یادش میره کلاهشو همراهش بیاره تا مواقعی که میخواد چشاشو جلوی دشمن ببنده، بگیره جلو صورتش. حس میکنم باید الآن خندهام بگیره، امّا نه حسشو دارم نه انگیزهشو. □ چشامو باز میکنم. داره رادیو رو نگاه میکنه. رادیو هم داره اونو نگاه میکنه. شرط میبندم رادیوهه تو تَرک نیست؛ وگرنه خیلی زودتر از اینا نتیجهی جنگ رو اعلام میکرد. چه پیروزی، چه شکست، حتماً یه سیگار دود باید بشه. زل زده به رادیو. اگه بوی دود رو خودم حس نکرده بودم، شرط میبستم تو تَرکه. اگه بوی دود رو حس نکرده بودم، ممکن بود یه قهرمان ملّی بشم که راجع به آیندهش و تَرککردن هیچ برنامهی خاصّی نداره. □ □ باید با یه چیزی شروع شه. یه چیزی که بشه بعدش گفت «خُب» و حرف اصلی رو زد؛ هر چه قدرم بیربط یا باربط باشه. اما وقتی همهجا ساکته، اون چیزه گم میشه. اونقدر گم میشه و گم میشه و گم میشه که یهو آدم شروع میکنه به ترسیدن. آدمی که تو ترک باشه، وقتی بترسه، فحش میده. حتی اگه به قیمت پیدا شدن چیزی که دنبالش میگشت باشه؛ حتی اگه به قیمت هیچوقت پیدا نشدن چیزی که دنبالش میگشت باشه. □ - خب - خب چی؟ - خب آخرش چی شد؟ - مهمّه؟ - نه. - اصلاً؟ - نه، اصلاً... برا تو مهمّه؟ - نه. - اصلاً؟ - اصلاً - ... - ... باید یادم بمونه دفعهی که پیداش کردم، یه نخ ببندم دورش. □ آدمی که تو ترک باشه، وقتی بوی دود بهش بخوره، از هیچچی هم دود میسازه. - هی تو... یه تکونی به خودش میده انگار الآن از یه فندک نامرئی که یه جای مخفی کنار بقیهی اسنادش قایم کرده، خودبهخود آتیش در مییاد. - هوم؟ - تو تو تَرکی؟ - نه. - چرا؟ آدمی که تو تَرک باشه و بوی دود بهش بخوره و بعدشم آتیش ببینه، حاضره خودش و پرت کنه تو آتیش تا دوباره بوی دود بهش بخوره. - خب،... - خب چی؟ - چرا باید ترک کنم؟ - خب،... - خب چی؟ - ... یه فرماندهی بزرگ، وقتی تنها میمونه و احساس خطر میکنه، همهی چیزای مهمّی که همراهش داره رو نابود میکنه. حتی سیگارش رو؛ حتی سیگار نداشتنش رو. □ شرط میبندم، بعد از کشف توتون، هیچ کس تو تاریخ یه فرماندهی بزرگ واقعی نشده. اگرم شده، یه مدّت بعد ترک کرده. - سیگار داری؟ - من؟ - آره. - آره. اوناهاش... و رادیو رو نشون میده. - اما اینکه رادیوئه. - خب - خب که چی؟ من سیگار خواستم... - خب - خب سیگار داری؟ - آره - کجاس؟ - اوناهاش... و رادیو رو نشون میده. - اما من سیگار میخوام. - خب - خب؟ - ... - سیگار بدون رادیو نداری؟ سرشو مثل یه قهرمان ملّی، که میخواد مدالش رو قبل از اینکه دور گردنش بندازن اهدا کنه به موزهی ارتش، به علامت نه تکون میده و لبخند میزنه. چشاش شبیه چشمای جلّادهایی میشه که گردن رو بهقصد لذّت از پاشیدن یه عالمه خون در یک لحظه میبرن اما لذتشون رو تو لبخندشون پنهان می کنن تا کس دیگهای ارضا نشه. □ □ شرط میبندم نصف بردههایی که اهرام مصر رو ساختن تو ترک بودن و هر روز سرپرستشون جلوشون یه گونی توتون آتیش میزده. شرط میبندم این توتونا، گرونترین خرج فرعون بوده؛ گرچه مطمئن بوده این محکمترین سوروایوال اسکیلشه که میتونه خودشیفتگیش رو تا مرز جنون تحریک کنه. رادیو رو روشن میکنم. یه فرماندهی بزرگ حاضره کشته بشه ولی ارتشش نابود بشن؛ اما وقتی ارتشش نابود شد و زنده موند، تا آخر عمرش نه میتونه بمیره، نه میتونه ترک کنه. □ به صندلی اشاره میکنه که بشینم. سعی میکنم بدون اینکه چشامو ببندم بهش حالی کنم که منم فرماندهی یه عالمه احمق مثل خودمم؛ یه فرماندهی لعنتی مثل خودش که تمام ناراحتیش اینه که ارتشش رو، قبل از اینکه بهشون ثابت کنه همهشون یه مشت احمق واقعین، از دست داده. به صندلی اشاره میکنه که بشینم. آدمی که تو ترک باشه و بوی دود بهش بخوره، هر مذاکرهای رو میپذیره؛ حتی اگه توش نقش یه بدلکار نیمهحرفهای رو داشته باشه که آخرین سیگارش رو به نشانهی اعتراض سالمِ سالم تو زیرسیگاری له کرده. □ رادیو یه جوری نگاهمون میکنه انگار میخواد بگه که بهترین راه اینه که من نقش رادیو رو بازی کنم. آدمی که تو ترک باشه، نمیتونه بدلکار خوبی باشه. قوطی چرمی سیگارش رو از تو جیبش در مییاره و بهم سیگار تعارف میکنه. همهی شکستها بهخاطر این اتفاق میافته که فرماندهه فکر میکنه دشمنش هیچوقت احمقانهترین استراتژی رو اجرا نمیکنه. همهی پیروزها بهخاطر این اتفاق میافته که فرماندهه یا خیلی احمقه یا از دود اشباع شده. دستمو به سمت جاسیگاریش دراز میکنم. نه اون یه بدلکار واقعیه، نه من، نه سیگاراش. هر کدوممونم فکر میکنیم که اینو فقط خودمون میدونیم. امّا این میتونه یه شروع سادهی احمقانه باشه؛ گرچه اینو هیچکدوممون نمیدونیم؛ نه من، نه اون، نه سیگارا. □ □ یه فرماندهی بزرگ، توی همهی نبرداش یه جوری میجنگه که انگار آخرین نبردشه. یه فرماندهی بزرگ، بعد از همهی نبرداش تصمیم میگیره که این آخرین نبردش باشه. تازهترینشون رو بر میدارم؛ درست مثل یه قهرمان ملّی که مدالش رو، قبل از اینکه بگیره، پیشفروش میکنه. |
9:51 PM |