Gracious days of the night | |
|
در گوشت لالایی میگم.
میدونم خوابیدی، اما، این تنها سلفستیزفکشنیه که نه تو میتونی کمرنگترش کنی، نه من پررنگتر... □ □ □ همهی خوابهام رو، همهی پریویوهای جسورانهشون، همهی ترسها و امیدهای احمقانهی تکتکشون، مالِ تو... - تویی که نمیترسی و قبل از لمسشدن، درک رو هم زهرمار میکنی و به گمشدن خودت ادامه میدی - اما قول بده که دفعهی بعد، اگه خواستم بیدارم کنی، نگی که این یکی یه دیدریم احمقانهی وانس فور اِوره و بعد چرت احمقانهی خودت رو پلیبَک کنی... □ □ □ من میشم از این کشاورز پلاستیکیا، که پُر کاهن و آفتابسوختگی... توام بشو از این هیرو پلاستیکیا، که پر خاطرهن و آفتاب سوختگی... بعد اولین جمعهی هر ماهی که حسابی برف بیاد، دم شومینه میشینمو تا صبح واکست میزنم... □ □ □ من پستم. از اینجا تا ته جهنم خیلی نباید راه باشه؛ اما سرده. اما باد مییاد. اما من هنوز بخشیده نشدهم؛ اینو میشه از گیجیهای بیابانی گاهوبیگاه خاطراتم هم فهمید... □ به اندازهی همهی گناههام به عقب برگشتهام. از اینجا تا ته جهنم خیلی نباید راه باشه؛ اما من گم شدهم. اما برای گناههایی که نکردهم هنوز جا هست. و من با قدم بعدی، فراموشتر میشم... □ من به درَک. راه برگشتن هم به درک. اما تکلیف همهی همیشههای تو چی میشه... درک وقتی اکسپایر شه که دیگه بهش نمیگن درک. از اینجا تا ته جهنمی خیلی نباید راه باشه؛ اما بعیده که از ته جهنم تا جایی راهی باشه... □ □ □ هنوزم شبای جمعه که میشه، من و اگزیتمیوزیک میشینیم و فکر میکنیم که اگه نیای، باید با کی اسکیپ کرد... هنوزم، وقتی به اونجاش میرسه که باید نفست رو بدی تو و نگه داری و بپری پایین، نگات میکنم و با اینکه نیستی، لبخند نقش دومم رو اونطور که باید، میزنم. بعد وقتی میرسم پایین، اونقدر بالا رو نگا میکنم که نمییای و هَپیاِند بودنش رو باید از دهن ِ این و اون بشنوم. آخرشم به این نتیجه میرسم که باید دفعهی بعد که پلهها رو مییام بالا، یه جوری بیام که نه اون مرتیکهی خرفت بیدار شه، نه تو دوباره خواب بمونی، نه من بعدش مجبور شم اون پایین از سرما یخ بزنم... اما خب، همیشه یه جائیش میلنگه. اگه نلنگه که کل آخر هفتهی ما رو هواس. میدونی، شبای جمعه رو که نمیشه با یه تانگوی پایهکوتاه پر کرد. اگه میشد که کسی فکر اسکیپ به سرش نمیزد؛ اگه میشد که بالای پلهها پنجره نمیذاشتن؛ اگه میشد که تا حالا باید همه خفه شده بودن... |
3:46 AM |