Save as ... -- any key overhitted | |
|
میترسم.
از اینکه خدا هم، از همون حماقتهایی که تو همیشه با افتخار انجام میدی، انجام داده باشه. میترسم. از اینکه خدا هم، همهی لذتهای زندگی رو، برای احمقهایی که هیچوقت نمیفهمن، توی پاورقی نوشتههای پستمدرنش - که خودشم نمیفهمدشون - نوشته باشه. و تو از روشون پریده باشی... □ □ □ دیشب هیچکی نبود. من دوباره از قطار جا موندم؛ اما اینبار نشستم پشت پنجره و برای همهشون - همهی اونایی که توی راهرو ایستاده بودن و ماه رو از تو کوپههاشون نگاه نمیکردن - دست تکون دادم. دیشب هیچکی اینجا نبود. و من غرور و لذت یه فنجون قهوه رو، توی همون یه فنجون خوردم. مال تو گم شده، آخه... شاید خودت بردیش. شاید خودت شکستیش. شاید من شکستمش. شاید من بردمش. دیشب هم، من، فنجونمو دو دستی چسبیدم و لب پنجره خوابم برد. کلید زیر پادریه... □ □ □ دوباره جمعه میشه. اَند آیم لوزینگ مای رِلیژِن... □ فک میکنم که چهقدر خوب و بیمزه میشد اگه جمعهها - درست عین تو - از هپیاِندِ ماجرا، شیفت داده میشدن به اوج هیجان قضیه، تا بشه بخاطرش همهی دنیا رو دو دقیقه سر اَدوِرتایز چرتترین محصولات آرایشی نِشوند. درست عین تو، وقتایی که با بیحوصلگی تمام شببهخیر میگی و انتظار داری من بفهمم که دوس داری تا صبح بیدار بمونیم... □ شافِلِش رو آن میکنم. بیدار میشی. میافتی اون وسط. دم حوض نقاشی. پاچههای شلوارت رو میدی بالا و به خودت تلقین میکنی که خدا توی خوابها، اینویزبِله... اگه احمق نبودی، اینقدر زود فراموش نمیکردی که، اگه میخواستم کار دیگهای جز شببهخیرگفتن بکنی، نمیذاشتمت رو طاقچه... |
2:56 AM |