wows and owes of a youainthere | |
|
تو هم میمیری؛ لای گلّهی کرگدنها گم میشی؛ من امّا بلدم سازدهنی بزنم؛ بلدم غمانگیزترین تمی که تابهحال شنیدی رو برات اجرا کنمو بعدش موقع تعظیم کردن بهت چشمک بزنم. کرگدنها اما، اگه چشمک بزنن، شاخشون تاب ور میداره؛ برا همینه که ترجیح میدم وقتی پرده مییاد پایین، فقط پاهام بمونن این ورش...
یه کرگدن مرده، خیلی که بخوان بهش حال بدن، شاخش رو صورتی میکنن تا لاشخورا گول بخورن و منقارشون ترک ورداره. یه کرگدن مرده، خیلی که بخوان بهش حال بدن، یه کاری میکنن که روحشم مثل جسمش صرفاً تمام خندههاش به شاخش ربط داشته باشه تا هیچوقت از غصه دق نکنه. یه کرگدن مرده، ... آهای،کسی اینجا نیست که بخواد به یه کرگدن مرده حال بده؟... روی تخت که دراز میکشی، من پشت اون دیواره آتیش روشن میکنم. میگن رو پوست کرگدن هر چه قدر سیگار خاموش کنی، جاش نمیمونه. میترسم بیدار شی. فوتش میکنم تا شعلهش موهاتو نسوزونه. میگن کرگدنی که موهاش آتیش بگیره، به یه هفته نمیکشه که شاخش میافته. خوبیش اینه که اگه بیدار شی، گرمت میشه. بعد میتونم بدون هیچ دغدغهای بهت شببهخیر بگم. نمیدونم. شاید واقعاً تنها چیزی که مهمه اینه که تو گرم بمونی. یه کرگدن سرد روی هر تختی بخوابه، اون تخته بوی مرگ میگیره. تف میکنم رو آتیش تا خاموش شه. شب تو هم بهخیر... □ □ تو اونقدر احمقانه میمیری که حتی با مردهت هم نمیشه بهجای قهوه شبا آروم شد. من سردم میشه. مردهت برام قهوه مییاره. من سردترم میشه. مردهت برام قهوه رو هم میزنه. من از سرما میلرزم. مردهت قهوه رو حسابی فوت میکنه. من انگشتام بیحس میشن. مردهت قهوه رو میریزه تو نعلبکی. من گریه میکنم. مردهت قهوه رو هورت میکشه تو گلو. من میمونم و یه نعلبکی سوخته که لبهش مزهی لب مرده میدهو تمامی انتظارم از آرامش قهوه که صرف فاتحهخونی فیالبداهه برای مردهت شده. ای کاش خودتم زنده بودی و اینا رو میدیدی؛ بعدش قهوه رو تو لیوان یه قلپ سر میکشیدیم و کلههامون رو زیگزاگ میذاشتیم تا خوابمون ببره. کاش تو اون دنیا یه پایهی زیگزاگِ خوب برات پیدا شه که بتونه خیلی راحت، خیلی راحتتر از من، برات قهوهی خوابآور پیدا کنه. کاش تو اون دنیا یه پایهی زیگزاگ خوب برات پیدا شه که بفهمه، زیگزاگ رو اگه انگولکش کنی، زرتی جر میخوره... □ □ □ اولش فکر میکردم که فقط خودم احمقم. تا اینکه وقتی تو رفتی پشت مترسک قایم شدیو داد زدی «آر یو دِر..)»، بهطرز احمقانهای خوابم برد... ... داشت کمکم باورم میشد که فقط خودم احمقم. من. فقط من. منی که اون قدر پشت پنجره به مترسک زل میزدم، تا خوابم ببرهو مترسک آروم دستش رو روی صورتم بکشهو در گوشم بگه «آر یو دِر...». امّا این تو بودی که خوابم می کردی... ... آخر هفتههایی که برات دعا نمیکنم، بدون، دارم پشت پای مترسکو با بیل میکَنَم و آروم لای دونههای خاکی که میرن لای دندونام در گوش خودم میگم «آر یو دِر...»... طفلی مترسک اونقدر احمقه که فکر میکنه تفهای من پرسشین و سعی میکنه بدون اینکه برگرده، بهم امیدواری بده. طفلی مترسک، نمیدونه اگه اون نبود، تو توی تابستون از گرما میپختی. طفلی مترسک، نمیدونه اگه امثال تو نبودن، نه مزرعهای در کار بود، نه کلاغی... نمیدونم. شاید منم اگه نصف قدم زیر زمین بود و تو از پشت پاهام رو میگرفتی، فقط لبخند میزدم و همهی «آر یو دِر..)»هام رو خبری میگفتم... |
4:57 AM |