Amnesiac's self portrait -- don't wake me up on holidays | |
|
دور میشی و من همهی سنجاقکهای سر راهت، سر راهم، رو قورت میدم. تو محو میشی و من سعی میکنم طوری وانمود کنم که یهوقت سنجاقکهای توی معدهم، بارور نشن. تو قبل از مردن، یه بار دیگهم گم میشی و من به همهی سنجاقکهای توی معدهم یاد میدم که چشماشونو رو ببندن و وانمود کنن که دارن پرواز میکنن. تو سقوط میکنی. ما هم...
خیلی وقته دیگه تو وجود نداری؛ صرفاً من موندم و یه گله سنجاقک متوهم که با جیغهای احمقانهشون تو معدهم، وحشتِ پذیرش یه خدای پیرتر رو تداعی میکنن. یه خدای خیلی پیر که چشماش برای همیشه بستهست و برای دیدنش باید چشما رو بست. یه خدای خیلی پیر که یادش رفته آخرین باری که شببهخیر گفته، کِی بوده... من به سنجاقکها احترام میذارم. من خدا رو دوست دارم. اما خوبیه کرگدن اینه که نه تو معده جا میشه، نه اونقدر احمقه که باور کنه پرواز فقط به بال و انگیزه و پشتکار نیاز داره. ولی وقتی شاخش تو گلو گیر میکنه، نه له میکنه، نه میکُشه. صرفاً از همون خفگیهای مسخرهی سرد داره که تو ازش میترسیدی و من باهاش آروم میشدم... □ □ □ تو میمیری و من یه جوری زل میزنم به قبرت، انگار که صد ساله ندیدمت. یادمه صد سال پیشم لبخندات همینقد مزهی برف میداد. یادمه صد سال پیشم من میدونستم تو مُردی و باز میترسیدم. هه! چهقد تو این صد سال بزرگ شدی... چهقد تو این صد سال قبرتم بزرگ شده... چه قد تو این صد سال، انگار همهی قبرستون رو پر کردی... چه قد این صد سال زود گذشت... آره، نباید بهت شببهخیر میگفتم. صد سال شب، خیلی طولانیتر از صد سال روزه... و بدبختانه تو خودتم اینو میدونستی... اگه زنده بودی، عمراً باور نمیکردی که هنوز اینجا شب میشه! هه! شایدم باور میکردی و به روی خودت نمیآوردی. مث همیشه. مث همهی وقتایی که لبخندت رو شل میکردی تا من ازش تاب بخورم. بعد جیغ میکشیدیم و قل میخوردیم پایین از تپه. هه! لبخندای تو شیبش از شیب تپه خیلی بیشتر بود؛ اما من مجبور بودم برگشتنش رو تنها بیام و نگران تو باشم. اگه قبرتو تو شیب میساختم و هیچوقت بارون رو صورتت نمیگندید، اونوقت شاید، بهتر نمیفهمیدی چی میگم... بیدار میشم و دنبال تو میگردم. میدونم نیستی. میخوابم. خواب میبینم دارم دنبال تو میگردم. نمیتونم قبول کنم که اینجا هم نیستی. از دور برات دست تکون میدم. از دور برام دست تکون. مطمئن نیستم اینجا هم شب باشه، اما مال تو هم بهخیر... □ □ □ بیدار میشم. امروز هم پنجشنبهست. همیشه صبحهایی که من قبل از باز کردن چشمام، تمام تخت رو دنبال تو میگردم پنجشنبهست. دستمو میبرم طرف ساعت تا خفهش کنم. لیوان قهوهت میریزه رو دستم، رو ساعت، رو تخت. ساعت انرژی میگیره؛ من فحش میدم؛ تخت هارمونی رنگهای قهوهایش تکمیل میشه... یادم مییاد که دیشب، عینکم له شد. همون موقعی که فکر کردم اگه لهش کنم، تو زودتر مییای. همون موقعی که شیشهخوردههاشو چپوندم لای تیکههای صابون تا گلوی کلاغا رو پاره کنه. همون موقع که صدای خندهت همهشونو بیدار کرد. طفلکیها اونشبم گرسنه خوابیدن؛ برای آخرین بار. منم اون شب گرسنه خوابیدم؛ برای اولین بار... پردهها رو میکشم. اون ور پنجره خیلی وقته که صبح شده، این ور اما هنوز بارون مییاد؛ یا من آرزو میکنم که بیاد. کلاغای لعنتی پشت پنجره رسماً حالمو به هم میزنن. ایکاش تو قهوههه مرگ موش ریخته بودم. ایکاش تو قهوههه مرگ موش ریخته بودی. ایکاش تو، تو هر دو تا قهوه مرگ موش میریختی. ایکاش توی همهی قهوهها مرگ موش میریختی. ایکاش تو همهی قهوهها یه ذره مرگ موش برای مواقع ضروری ریخته شده بود. شرط میبندم ذائقهی کلاغا احمقانهتر از آرزوهای ماست. هر وقت بارون اومد بیدارم کن. مرگ موش رقیق رو، حتی اگه سفید سفید هم باشه، میشه به نیت قهوه خورد. اگه تو باشی... □ □ □ تو گم میشی. من موهاتو شونه میکنم. من لای شونهکردن موهات گم میشم. تو هیچوقت بر نمیگردی؛ اما من هر شب همون سه تا تار موتو شونه میکنم و میخوابم. خوبیش اینه که میدونم اگه گمشون کنم، هیچچیز دیگهای برای از دست دادن نمیمونه؛ حتی تو؛ حتی همهی بیخوابیها. شب تو هم بهخیر... شرط میبندم ساعت زنگدار هم بیحوصله شده. شرط میبندم اونم دوباره داره به تو فکر میکنه. ترجیح میدم همهی شرطهام رو ببازم ولی اون راحت بخوابه. میبوسمش و بهش میگم که تموم میشه. صبح یه تک زنگ میزنه و تموم میشه. باطری قدیمیشو میندازم دور و روشو میکنم به طرف دیوار. میخنده. اِگِن، اِگِن، اِگِن. میخندم. بذار خوش باشه. بذار یه چیز دیگهایش هم، به جز شب، بهخیر باشه... تو گم میشی و من تموم خیابونای شهر رو به آخرین تار موت معرفی میکنم. میدونم اونم گم میشه. اما دلم میخواد اگه نخواست برگرده پیش من، حداقل بلد باشه بره یه قهوهای، چیزی، واسه خودش دستوپا کنه. میخوابم و پنجره رو باز میذارم. شبش بهخیر... صبح که پا میشم، میبینم افتاده ته لیوان قهوهم. نمیدونم از تلخی مرده، یا خودکشی کرده؛ یا هر دو. لیوانو خاک میکنم توی میدون بزرگ شهر. هر وقت لازمش داشتی، از همون زیر برو ورش دار. فقط هر شب بهش شببهخیر بگو؛ از طرف من، از طرف خودت، از طرف همهی چیزایی که ازشون انتظار شب به خیر شنیدن داره. باطری ساعت رو هم در بیار. من بهش بیشتر احتیاج دارم. به یه ساعت بی باطری تنبل که همیشه یادش میره باید به چی فکر کنه. یه ساعت خنگ بیعرضه که فقط بلده تا قبرستون پیاده بره و تو راه دعا کنه. یه ساعت گیج که بلد نیست موهای توی لیوان رو بشماره. یه ساعت خوابآلود که روی همهی عقربههاش آدامس چسبونده شده. هی! من بهش شبخیر میگم، اما نه صبح بیدارم کن، نه شب و نه هر وقت دیگهای که فکر کردی ارزش به خیر شدن رو داره... |
2:56 AM |