Times, new romance | |
|
من میشم از این جنگیر پلاستیکیا که اوقات فراغتشون رو میرن ماهیگیری و هی چرت میزنن؛ توام بشو از این فالگیر پلاستیکیا که شغل دومشون ماشیننویسیه. بعد شب سال نو با هم دعا میکنیم که یا جورابایی که از دودکش میافتن پایین جفتش یه رنگ باشه، یا جفتمونو یه راننده آژانس بخره و نصفشبا تو جادههای پر دستانداز مسافرکشی کنه.
□ □ □ لعنت بر پدر مادر خوابهایی که تعبیرشان این است که «شما تا ده دقیقهی دیگر بیدار خواهید شد...» □ □ □ هشتم آپریل، ساعت یک ربع به هفت غروب: میشل وقتی فهمید که من تازه فهمیدم که مردم عاشق چیزای مهیج پوچن کلی بهم خندید. منم با خندهی میشل خندهام گرفت. بعد رفتیم نزدیک ساحل و قدم زدیم. میشل هنوز لبخند میزد و من سعی میکردم موضوع رو فراموش کنیم. یه قوطی فلزی پای میشل رو برید. کلاً ساحلها رو نباید جزو مکانهای مهیج به حساب آورد. هشتم اگوست، ساعت یک ربع به هفت عصر: به میشل میگم که من همیشه از ترومپت بدم میاومده. میشل هی میزنه این کانال اون کانال. بهش میگم که من همیشه بدم میاومده دو لیوان قهوه درست کنم و مجبور شم آخرش جفتش رو خودم بخورم. میشل با دقت به نتایج لیگ محلی بیسبال گوش میده. برا خودم زیرپا میگیرم و قهوه رو میریزونم رو تلویزیون. میشل صدای تیوی رو زیاد میکنه و میره از آشپزخونه دستمال مییاره. ته موندهی قهوه رو میریزم رو کنترل تیوی. هشتم دسامبر، ساعت یک ربع به هفت شب: از وقتی بچهی میشل سقط شده، دیگه نه میشه روی لبخندهای هیجانانگیز اون حساب کرد نه رو بیمهی بیکاری دولت. براش تعریف میکنم که بچه که بودم، همیشه فکر میکردم پرستارای لباس سفید شبیه فرشتههان و ارواح پلید شبیه دکترای کچل. شبایی که پای برنامههای عروسکی خوابش میبره، سعی میکنم یه جوری ببوسمش که بیدار نشه. قفل کودک تیوی چند وقتیه از کار افتاده. |
11:20 AM |