Rather be looking at someone else?! | |
|
- «بیداری؟ بگو بیداری. من که میدونم بیداریو میدونی که تا وقتی خودت نگی باورم نمیشه. میدونی که دلم نمییاد بیدارت کنم. شاید چون دلم نمیخواد بعدش یه جور عذرخواهانه بخوام باهات حرف بزنم و تو هی نق بزنی...
ببین... بیداری دیگه، مگه نه؟ ببین... ببین من دارم باهات حرف میزنم. ببین دارم نازتو میکشم. بگو بیداری... اگه نگی تا صبح همینوری میخوابم و بغلت نمیکنما. اگه واقعاً بیدار نیستی خب بیدار نشو. اما تو رو خدا کاری نکن که من مجبور شم برگردم و مث تمام شبهای این چند سال، وقتی میبینم نیستی، بزنم زیر گریه... دلت برام سوخت؛ نه؟ پس بگو بیداری. بگو دیگه... ببین، اصلاً مهم نیست که اینجا نیستی. اصلاً مهم نیست که خیلی وقته دیگه هیچوقت نیستی. اصلاً هیچچی هیچچی نصفهشبا مهم نیست. فقط تو بگو بیداری. لازم نیست بیدار بیدار هم باشیا، همینقدر که بتونی بگی که بیداری کافیه. » - «...» [صدای غلت خوردن روی تختخواب یکنفره] - «میخوای برم چای بذارم؟» □ □ □ داره کمکم باورم میشه که زندگی یه اصل بدیهیه که جفتمون قبولش داریم ولی هی داریم برای همدیگه ازش مثال میزنیم... □ □ □ سرمو میچسبونم به شیشهی اتوبوس. از دریچههای اتوبوس باد مییاد. من فکر میکنم. آدمای بیرون بای بای میکنن. سعی میکنم از یکی از خوشگلاشون بپرسم «اون بیرونم باد مییاد؟» همهشون، مستقل از اینکه فقط فکر میکنن من داف شدم یا کاملاً مطمئن هستن، بدون استثناء میگن «بیست دقیقه به سه». سعی میکنم پوزخند غیرارادیمو ازشون مخفی کنم. آخه اینجا داره باد... سرمو میچسبونم به شیشهی اتوبوس و برای آدمای بیرون بای بای تکون میدم. همهی مردم این شهر یه مشت احمقن که فکر میکنن ساعت بیست دقیقه به سهست... من داف نیستم... |
3:02 AM |