De Escalate into the sin city | |
|
خواب میبینم تمام دنیا را آب برده. باران میبارد. یک اوه مای گاد دلچسب پاییزی اول صبح. باران بند میآید. من از خواب بیدار میشوم. شاید باران بند آمده است. اینجا، تابستان، باران هیچوقت نمیبارد؛ حتی اگر خدا خواب ببیند پاییز شده. حتی اگر اواسط تابستان پاییز شود...
با صدای زنگ تلفن بیدار میشوم. هنوز توَهُم باران هست. الو، اوه مای گاد! اونجام داره بارون مییاد؟ □ □ □ بحث یه نفر و دو نفر و یه جزیره و دو جزیره نیست که لامصب. بحث بادهای گرم تابستانی است که روز به روز گرمتر میشوند و چندشآورتر. باید هر چند قدمی که ور میداریم یه کلبهی جنگلی بسازیم تا از چنگال ببرهای آهوخوار راحت شیم. باید هر چند کلبهی جنگلیای که میسازیم، یک ببر آهوخوار بکشیم تا از گرسنگی نمیریم. بعد وقتی سیر شدیم، زیر سایهی خنک یک جزیرهی مولتیپرپوز بنشینیم و شکر خدای را به جا آوریم... □ □ □ قرار گذاشتیم آخر هفته با هم بریم پشت نردههای آهنی استادیوم بزرگ شهر، همون جایی که آخرین بار کنسرتمون رو موفق اجرا کردیم، بعد فردی گیتار بزنه و بخونه و سازدهنیشو از گردنش آویزون کنه و من تشویقش کنم. بعد، تموم که شد من به افتخارش هورا بکشم و اون خودشو پرت کنه تو بغل من... وسطای اجرا، اونجایی که فردی سهپایه رو بلند کرد یهو خورد زمین. گیتارش زیرش له شد و سازدهنیش دو تا از دندوناشو شکوند. سهپایه هم گوشهی چشمو پاره کرد. من بلند شدم و تشویقش کردم اما فردی روم تف کرد... از اون روز به بعد دیگه فردی رو ندیدم. فقط آخرای هفته، دم غروب که میشه، میرم پشت نردههای آهنی استادیوم بزرگ شهر و برا خودم سوت میزنم. اگه خورشید دیر غروب کنه، روش تف میکنم... |
6:41 PM |