There once was a fugitive dead | |
|
مترسکی که نه تو صندوق عقب جا بشه نه بشه وصلش کرد به باربند رو باید دارش زد. باید یه نخ کثیف بست به گردنش و از آینهی جلوی ماشین آویزونش کرد. بعد ۱۸۰ تا سرعت رفت و یهو ترمز کرد. اگه نمرد، فوتش میکنیم...
□ □ □ یه لنگه دست کوچولو. خیلی کوچولو. با انگشتای کشیدهی دو بعد در یک بعد. یه توهم استعداد و یه سلفاسمایل دستهدار. اونوقت یه دنیای خیس یه عالمه بزرگ؛ روشم یه کاغذ A4 بزرگ بزرگ. یه الگوریتم پایانپذیر... من میشم جنگل. تو هم بشو کلاغ. بعد من هی مترسک میسازم؛ هی تو تیر بزن؛ هی خدا اسکرول میکنه... تموم که شد، من میشینم خاطرههای مترسککشیمون رو مینویسم؛ تو هی اسکرول کن. خدا هم مگسکش رو دستمال میکشه... بعد آخر سر، تو که رفتی، بشین با خدا سیبزمینی پوست بکن. منم هر از گاهی یه اسکرول میکنم. یه الگوریتم پایانپذیر برای اسکرول کردن. یه الگوریتم پایانپذیر برای خلاص شدن همزمان از دست تو و خدا. یه الگوریتم گریهدار... □ □ □ یادمه بچه که بودیم، پشت شهرمون یه جوب آب بود. یادمه یه بار من از روش پریدم. یادمه تو نپریدی و گفتی که میری به مامانم میگی که من پریدم. یادمه دیگه هیچوقت به شهرمون بر نگشتم. یادم نیست ترس بود از مامان یا نفرت از تو یا بیحوصلگی مفرد. اما آخرین باری که به شهر برگشتم، همین چند وقت پیش بود. حوصلهام خیلی سر رفته بود. مامان مرده بود. توام هر چی گشتم پیدات نکردم. آخه رو جوب آبه قبرستون ساخته بودن... |
11:57 AM |