Ribaldry of Rare Rhapsody | |
|
الئونورا پیانو میزند. ما پاهامان را روی پاهامان میاندازیم و لذت میبریم. خدا را شکر میکنیم. به الئو لبخند میزنیم. الئو نمیبیند. الئو به پیانو حس گرفته است. ما به حسگرفتن الئو. خدا به شکر ما...
الئونورا زیاد پیانو میزند. ما حس میکنیم پیانو شنیدن دیگر کافی است. ما انگشتانمان را باز و بسته میکنیم. حس میکنیم الئو فهمیده است که حس گرفته است. حس میکنیم پیانوی الئو به هیچ وجه قدیمی نیست. روی بخار پنجره مینویسیم: شاید. الئو، زیر آبیترین لباسش، دارد گریه میکند. الئونورا پیش از آنکه یک هنرمند باشد، یک زن است. الئو بیش از آنکه یک هنرمند باشد، یک زن است... ناشکری میکنیم. خدا بهمان یادآوری میکند که یک خوک کثیف، ممکن است زیر کلیشه قرار بگیرد، اما هیچ وقت کلیشه لای انگشتانش جای نمیگیرد. ما به خدا یادآوری میکنیم، پیانو زدن همیشه دو دست میخواهد و یک مه که در آن نتوان هیچ کلیشهای پیدا کرد. الئو دودستی میکوبد روی کلیدها... تشویقش میکنیم. هوای مهآلود بیرون پر از وسوسهی دوباره نواختن است. و جیکجیک پرستوهای مزاحم. و خمیازههای جنگزدهی گربههای دوستداشتنی مسلول... الئو که بر میگردد طرف پیانو، همهی کلیشههای آویخته بر دیوار ریویو میشوند. دستهایش را بالا میبرد. بالاتر از همیشه. بالاتر از همهی مههای خاکستری... خدا عطسه میکند. مه وارد سالن میشود. الئو لای مه گم میشود. مه از کلیشه رد میشود. مه از ریههای گربهها رد میشود. مه از لای تارهای پیانو هم رد میشود. مه لای خودش الئو را گم میکند. توهم برم میدارد که مه را میفهمم. خدا اما، فقط سعی میکند دفعهی بعد، جلوی دهانش را بگیرد... |
12:55 AM |