h8y nine | |
|
همهی کلاغهای مهربان را، پاهایشان را میبندم به مزرعه. بهشان میگویم هروقت مترسک آمد، پارس کنند...
مترسک میآید. پاهای مترسک را هم میبندم به مزرعه؛ محکم، با دستبند. مترسک جیغ میزند؛ اما پوزخندش وحشتناکتر است... در کلبه را میبندم. دولولام را پر میکنم و روی کاناپه میشینم. تیوی ویز میزند. مترسک پارس میکند و بلندبلند میخندد. دولول را میدهم به دست چپم. کنترل تیوی را با دست راستم بر میدارم. دولول همچنان سرد است... خندههای مترسک هیستیریک شده است. مترسک میترساند. من گریه میکنم. دندانهای مترسک دراز میشود. کانال عوض میکنم. تیوی منفجر میشود. یادم میآید وقتهایی که زیاد میترسم چپدست میشوم... مترسک آرام میگیرد. دارد برای کلاغهای ولگرد جک تعریف میکند. من سردم میشود. کنترل تیوی را رو به آلبوم نشانه میگیرم. مترسک برف میبارد. من کلید دستبند مترسک را میجوم... مترسک میفهمد ترسیدهام. مترسک میفهمد صدای قارقار میدهم. مترسک تمام سیگارهایش را میکشد. بعد در میزند... تیرهای دولول همیشه مشقیاند. مترسک همیشه بعد از اینکه مسواک میزند گریه میکند. من همیشه بیعرضه میمانم. من همیشه میترسم. من از ترسم هم که شده، هیچوقت مسواک نمیزنم. مترسک میداند کلاغها همیشه منتظر یک غفلت کوچک برای انتقامگیری هستند. کلاغها به این راحتیها آفندد نمیشوند. مترسک اما، آنقدر مسواک میزند تا خوابش ببرد... آتش که میزنیم، از مترسک فقط یک هرم میماند و دکمههای سیاه چشمهایش. کلاغهای بریان هنوز نفرت انتقام زیر منقارشان هست. و من هنوز در این توهمم که آتش زدن مزرعه، چیزی بیشتر از یک شجاعت، یک غرور و یک نفرت میخواستهاست... |
12:32 AM |