h8emall | |
|
میخوابم؛ خواب میبینم مترسک مرده است. بعد زنده میشود و میخندد. ما دلمان برایش تنگ میشود. مترسک مهربان میشود. یکی از کلاغها در گوش من میگوید «این روح مترسک است!». من گریه میکنم و گوش میدهم. مترسک، خودش هم میداند که این روحش است. مترسک آنقدر میخندد که من گریه میکنم. آنقدر گریه میکنم که بالا میآورم...
بیدار که میشوم، نه چشمهایم خیس است، نه گلویم کثیف. فقط دماغم بوی خون میدهد. از تخت بلند میشوم. از لای پنجره نگاهی به مزرعه میاندازم. مترسک کلاهش را کشیده پایین. فال میگیرم. روی جلد میآید؛ با مقدمهی دکتر... همیشه شب سیاه است. همیشه من نامب میشوم. همیشه خدا آنقدر خودش را بخیل میکند تا بندگانش معنای امید را با جان و دل دریافت کنند. همیشه روح مترسک گریهدار است... دوباره میخوابم. خواب میبینم وبلاگ بکر مترسک را یافتهام. خواب میبینم مترسک فحش میدهد. خواب میبینم مترسک سقوط میکند ته دره. خواب میبینم متلاشی میشوم. من هنوز فرق خواب و کابوس را نمیفهمم. شاید چون هیچوقت خواب ندیدهام. شاید چون هیچوقت کابوس ندیدهام. شاید چون هیچوقت وبلاگ بکر نداشتهام... |
10:11 AM |