† †
. Email: he [at] horm
. RSS: atom
. Powered By: Blogger
Disclaimer



مرد به خودش گفت:‌ما به طرز محترمانه‌ای در یک هالیدی معروف زندگی می‌کنیم. مرد جواب داد: و هیچ‌کدام داف‌بودن‌مان را به دیوار اتاق آویزان نمی‌کنیم. مرد قدم زد. مرد زیر باران گفت: خسته شده‌ام. مرد سعی کرد بپرد. مرد بزرگ شد. مرد شب قبل از خواب گفت: داف، بیداری؟ مرد خندید. مرد شرط بست که داف فقط یک توهم بوده و او هیچ‌وقت منظور خاصی نداشته است. مرد خنده‌اش می‌گرفت وقتی می‌فهمید این اولین عشق او بوده است. مرد یک بار هم زیر باران، توی جوب، بالا آورد. مرد بیدار شد. مرد تمام شد...

□ □ □

زن دروغ گفت. زن برای اولین بار نبود که دروغ می‌گفت. زن، هنوز هم عاشق تخت‌خواب سردی بود که با یک بوسه به خواب برود. زن دروغ گفت. زن برایش مهم نبود که دوست دارد دروغ بگوید یا نه. زن نمی‌دانست داف یعنی چه. زن وقت‌هایی که بچه نداشت، قبل از گریه کردن، فکر می‌کرد. زن هر شب با پری مهربان وعده‌ی دیدار داشت. زن عاشق گل‌های بلند آفتاب‌گردن بود. زن یک بار در یک جزیره گم شد. زن از موقعی که شروع به دعا خواندن قبل از خواب کرده بود، دیگر مسواک نمی‌زد. زن، شاید، هیچ‌وقت بیدار نشد. زن رفت...

□ □ □

پرده بالا رفت. زن به مرد نگاه کرد. مرد به تماشاچی‌ها نگاه کرد. تماشاچی‌ها به هر دو. خدا به همه... مرد زد زیر خنده. زن زد زیر همه‌چی. گریه هم کرد. تماشاچی‌ها حوصله‌شان سر رفت. خدا پوست تخمه را لای ابرها پنهان کرد... پرده از این بالاتر نمی‌رفت. مرد سیگار روشن کرد. زن بلند شد. نور، صورت زن را محو می‌کرد. خدا خوابید... مرد طاق‌باز خوابش برد. زن به نورافکن خیره شد. زن تقویم همیشگی‌اش را از جیبش بیرون کشید. تماشاچی‌ها خمیازه کشیدند. خدا هیچ‌چیز یادش نماند...


Aidin, somehow, is a real legal guy, and nothing more, and nothing less.